#طنز_نوشت
یک خاطره، یک لبخند
✍️سمیه رستمی، عضو تحریریه مجتهده امین
۴ساله بودم. راهپیمایی ۲۲بهمن سال ۱۳۶۴. بله، اگر از حساب کتاب سن بنده فارغ شدید دل بدهید به خاطرهام. پدر و مادرم مقید بودند هر سال برویم راهپیمایی. لطفا ان قلت نیاورید مگر چندتا راهپیمایی برگزار شده بوده کلاً؟دل بدهید به متن.
آن سال هم مادرم دست ما چهار بچه کوچک و قد و نیمقدش را گرفت و بردمان. جنگ بود. صدام یزید کافر تهدید کرده بود به مراسم راهپیمایی حمله میکند؛ اما مردم تهدیدش را به نقاط سوقالجیشیشان دایورت کرده و همه آمده بودند.
زهرا خانم همسایهامان هم با ما همراه بود و برای اینکه از خانواده ما جدا نشود، دست مرا گرفته بود. در اثنای مراسم بودیم که آژیر قرمز به صدا درآمد و اعلام حمله هوایی شد. نظم مراسم بهم خورد و من در معیت زهرا خانم همسایه گم شدم. وضعیت قاراشمیشی بود. با سن کمی که داشتم اما هول و هراس آن روز را یادم هست. زهرا خانم من را به واحد گم شدهها برد. بچههایی که گم شده بودند را سوار کامیون خاوری کرده بودند تا ننه بابایشان را از آن بالا بهتر ببینند. اما خوب یادم هست که من حاضر نشدم بروم بالای خاور، به درختی تکیه داده بودم و جیغ میکشیدم. مادرم آن زمان تازه عینک گرفته بود. به همه میگفتم مادرم عینکی است. خانمهایی عینکی میآمدند تا من شناساییاشان کنم. نمیدانم آنها هم فرزندشان را گم کرده بودند یا چی اما بالاخره تیری بود در تاریکی، میآمدند جلو خودی نشان میدادند و البته که مقبول واقع نمیشدند میرفتند. برای اینکه ساکتم کنند نقلهای رنگی توی مشتم ریختند؛ اما من همچنان جیغ میزدم و بیتابی میکردم. یک هو میان معرکهای که به پا کرده بودم؛ چشمم خورد به محترم خانم پیرزن همسایه مان. به او پناه بردم. احتمالاً زهرا خانم هم با ما همراه شد. حالا گیر ندهید که زهرا خانم داستان چه شد؟
سوار اتوبوس دوطبقهای سبز رنگی شدیم. دلم میخواست برویم طبقه بالایش اما محترم خانم پا درد داشت و نمیتوانست از پله بالا برود. طبقه پایین نشستیم. از پنجره خیابان را نگاه کردم. راهپیمایی عملاً تمام شده بود. همین حین مادر و خواهرانم را دیدم که از کنار اتوبوس ما میگذشتند. از اینکه گمم کرده بودند لجم گرفته بود. باید حواسشان را بیشتر جمع میکردند. از آنجا که با محترم خانم در راه خانه بودم پس دلیلی نداشت آنها را به محترم خانم نشان بدهم. پس با آرامش نشستم و مشغول خوردن نقلهایی شدم که کف دست عرق کردهام خیس شده بودند.
وقتی با محترم خانم پا به کوچه گذاشتیم پدر و مادرم را دیدم که خواهرها و بردارم را گذاشته بودند خانه و هراسان بر میگشتند به مسیر راهپیمایی تا مرا پیدا کنند. خدا لعنت کند صدام یزید کافر را که باعث نگرانی پدر و مادرم شد.
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI