"دیدار حبیب" ✍ خانم ارشد دانشگاه و حوزه خسته ام ولی مشتاق و بیقرار به حاشیه غربی مسجدالنبی رسیده ام، مسجد غمامه، فائقه میگفت رسول خدا ص در این مسجد نماز عید می خواند. وهابی دشداشه پوش با شالی قرمز بر سر، مقابلم ظاهر می شود و از آمدنم می پرسد. می گویم :« مسافر زمانم، از کوی امام مهربانی،مشهدالرضا... و مشتاق زیارت حبیب خدا..» نقاب تعصب برچهره می کشد و با تندی می گوید:«زیارت شرک است» می گویم:«مگر اویس از یمن به زیارت نیامد، منم اویس خراسانم..» غضبناک نگاهم می کند. بی اعتنا به راهم ادامه می دهم ..رو به بقیع..سلامی می دهم و به سوی باب النساء گام برمیدارم. وجودم لبریز است از شوق دیدار. روضه منوره را می جویم.ناگه خود را مقابل حبیب خدا می بینم .پر می شوم از رحمت، از مهربانی... صدایی دلنشین در گوشم طنین انداز می شود. رحمت دو عالم است . از نگرانی اش می گوید. هنوز هم دلنگران است و در هدایتم حریص... «.سه چیز است که از آنها برامتم نگرانم گمراهی بعد از شناخت، فتنه های گمراه کننده و شکمبارگی و شهوترانی» ...به یکباره همه چبز محو می شود. خود را سرگردان در میان ستونهای مجلل مسجدالنبی میابم...اشک می ریزم و سر به ستونی می گذارم . مرد وهابی پیدایش می شود. غضبناک مرا از ستون می کند... حس میکنم حبیب خدا در میان شکوه این ستونها از ائمه بقیع هم غریب تر است. زیر لب زمزمه می کنم: « أین هادم ابنیه الشرک و النفاق... أین قاصم شوکة المعتدین...» اشک می ریزم و ناله می کنم «یابن الزهراء، پایان دلتنگیها، کجایی؟؟.....» @ahalieghalam