#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت چهارم
✍ خانم
#طهماسبی
روزها به سرعت میگذشت و او برای گرفتن تصمیم درست، اول باید به آرامش میرسید.
مثل همیشه توسل به حضرت زهرا (س) شد چاره درماندگی...
از زمانی که یادش میآمد، فاطمیه که میشد، مادر، خانه را سیاهپوش میکرد و پدر خدا بیامرزش، بساط روضهخوانی راه میانداخت. مادرش معتقد بود، هر چه دارد به برکت روضههای بیبی است.
او هم بارها و بارها در بنبستهای زندگی دست به دامان بیبی شده و گره از کارش باز کرده بود.
سه شنبه بود. نیمه شب از جا برخاست. وضو گرفت و دعای توسلی خواند و بعد با درماندگی، دلش را گره زد به چادر خاکی بیبی و گریست و گریست... آنقدر گریه کرد تا سر سجاده خوابش برد.
با صدای شوهرش، که دخترها را برای نمازصدا میزد، بیدار شد. نماز صبح را خواند و به قرآن پناه برد.
آیات نور به او جان دوباره میبخشید...
قرآن را که بست پرتوهای طلایی خورشید از گوشهی پنجره روی سجادهاش افتاده بود... از جا بلند شد. تکانهای ظریف طفل همراهیاش کرد. احساس تهوع صبحگاهی سراغش آمد. توجهی نکرده، به طرف آشپزخانه رفت. آبی به صورت زد و به هال برگشت. گوشه مبل نشست. دلش آرام بود و از آشفتگیهای روزهای گذشته خبری نبود. در فکر فرورفت. فقط سه روز فرصت داشت.
دو راه شفاف پیش رو میدید. طفل را نگهداشته و تا پایان عمر با سختیهای پرورش کودکی عقبمانده سرکند و یا به ظاهر، خود را خلاص کرده و با قتل نفس عواقب روحی و جسمی اسقاط جنین را به جان بخرد.
تصور راه دوم، آشوبی در دلش به پا میکرد. حرمت کار و عقوبتی که در انتظارش بود، را میدانست. باز یاد عهدی افتاد که قبل از بارداری با امام زمان(عج) بسته بود. عهد بسته بود اگر خدا به او پسری عطا کند، او را به قصد سربازی آقا بزرگ کند. با خودش گفت:
«یا صاحب الزمان! من بر سر عهدم هستم. ولی چه کنم سربازت بیمار است. نیاز به مراقبت دارد. نمیتوانم رهایش کنم. شاید او نتواند برایت سربازی کند، ولی من میتوانم پرستار سپاهت باشم و از او پرستاری کنم».
دیگر تکلیف روشن بود. فصل جدیدی از زندگی آغاز و مأموریتی جدید برای او و مصطفی تعریف شده بود. نباید جا میزد و از این تکلیف شانه خالی میکرد.
مصطفی را صدا زد و از تصمیمش گفت. همسرش دستش را گرفته، از سر مهر لبخندی زد و گفت:
«عاطفه! از تو انتظاری جز این نداشتم. فقط نگران حالت بودم و دعا میکردم هرچه زودتر از این اضطرار نجات پیدا کنی. زندگی جریان دارد، تنها نوع امتحاناتش تغییر میکند. ما وارد یک عرصه جدید شدیم، نباید کم بیاریم.»
آن روز یک تصمیم دیگر هم گرفت، اینکه صبر کند و دیرتر برای ویزیت برود تا فرصت قانونی سقط بگذرد...
ادامه دارد..
#رمان
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam