🩺 📖 قسمت پنجم ✍️خانم یک هفته‌ای گذشت. پرونده را برداشته، راهی مطب شد. پس از ساعتی انتظار وارد اتاق شد. سلامی کرد و آهسته روی صندلی نشست. دکتر با دیدن نتایج آزمایش تکمیلی جا خورد و گفت: «چرا اینقدر دیر اومدی؟ مگه نگفتم دیر بیای مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه کار سخت میشه». تأملی کرد و با آرامش و محکم جواب داد: «میخوام نگهش دارم». دکتر نگاه تعجب آمیزی کرد و گفت: «خودت میدونی». بعد هم برگه‌ای از قفسه‌ی کنار میز برداشته، جلویش گذاشت و ادامه داد: «پس بیا اول این برگه رو امضا کن که بعدا مدعی نشی. بعدش رو تخت دراز بکش...» معاینات تمام شد. موقع خروج، منشی که در جریان کارها بود، آهسته گفت: «بازم فکراتو بکن. اگه نظرت عوض شد با یک دستکاری تو تاریخ‌ها میشه سن حاملگی رو کمتر نشون داد. حالا این دکتر نشد دکتر دیگه سراغ دارم که کارت رو راه بندازه. یکم خرج داره ولی خلاص میشی!». با این حرف طاقت نیاورده، نگاه تندی به منشی انداخت و گفت: «من فکرامو کردم. کاش شما هم یک کم فکر کنین ببینین دارین چکار میکنین!» و با ناراحتی مطب را ترک کرد. همانطور که از پله‌ها پایین می‌آمد، با خودش گفت: «باید دنبال یک دکتر دیگه باشم. شکر خدا دکتر باوجدان کم نداریم». وارد خیابان شد. لحظه‌ای ایستاد. نفس عمیقی کشید. احساس رضایت داشت. یاد حرف پدر مصطفی افتاد که میگفت: «دخترم! هیچ چیزی مثل حق آدم رو آروم نمیکنه، چی بگی، چی عمل کنی». زیر لب الحمدللهی گفت و راهی منزل شد. از آن روز سعی می‌کرد با آرامش خود فضای خانه را آرام نگهدارد تا این طفل معصوم بیش از این در فشار و اضطراب نباشد... ادامه دارد.. @ahalieghalam