🩺 📖 قسمت ششم ✍ خانم با حرکت بچه، از افکار گذشته بیرون آمده، چشمانش را باز کرد. لبخندی زد و گفت: «انگار تو هم خسته شدی!». نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعت گذشته بود و هنوز خبری نبود. خواست برخیزد که پرستار به همراه دختر جوان وارد شد. سلامی کرد و سینی وسایل را روی میز گذاشت تا برای عمل آمادهاش کند. دختر جوان بی‌تفاوت کنار تخت منتظر ایستاده بود تا کار پرستار تمام شود. به محض اتمام کار، با سردی گفت: «بلند شو. باید بریم» و اورا به طرف اتاق عمل برد. رنگ سبز و بوی مخصوص اتاق عمل برایش آشنا بود. با اینکه بارها این فضا را تجربه کرده‌بود، کمی اضطراب و نگرانی سراغش آمد. با خودش گفت: «کاش مصطفی اینجا بود یا مادرم!». یاد مامای مهربان افتاد. امیدوار بود او را مجدد بیند. با راهنمایی پرستار سبزپوش اتاق عمل، لباس مخصوص عمل را پوشید. بسته کوچکی که از بخش همراهش آورده بود به پرستار سپرد. بسم اللهی گفت و آرام و با احتیاط روی تخت عمل قرار گرفت. یک پرستار مشغول آماده کردن وسایل بود و دیگری با آنژیوکت او ورمیرفت. نگاهش را به سقف دوخت و زیرلب آیه الکرسی را زمزمه کرد و بعد هم دعای فرج و خودش را سپرد به اهل بیت. دلش آرام شده‌بود. این حالت را دوست داشت. احساس رهایی می‌کرد. حسی مبهم که خیلی‌ها روی تخت عمل، قبل از بی‌هوشی دارند. حس تمام شدن. احتمال می‌دهی برای همیشه بروی، به همین خاطر فرصت را تمام می‌بینی و خودت را دربست به خدا می‌سپاری... دوباره زبان به ذکر گشود و به سوره یس پناه برد. به آیه «سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِیم» که رسید، چند نفر وارد اتاق عمل شدند. سرچرخاند. خانم دکتر درمانگاه، مامای مهربان و سومی که حدس زد متخصص بی‌هوشی باشد. با دیدن ماما لبخندی روی لبش نقش بسته، بی‌اختیار سلام کرد. دکتر بی‌هوشی کنارش آمد و بعد از معرفی خودش، اسمش را پرسید و چند سوال دیگر و بعد مشغول کار شد و او دیگر هیچ نفهمید... ادامه دارد..