#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت هشتم
✍️خانم
#طهماسبی
نگاه کنجکاوش روی پارچه سبزی که دور نوزاد پیچیده شدهبود، متوقف شد. دست کوچک نوزاد از پارچه بیرون زده بود. پرستار خندهای کرد و گفت:
«اینم گل پسر عاطفه خانم. صحیح و سالم. بگو کی گفته بود بچه منگوله، خودم برم سر وقتش»
به ناگاه خشکش زد. قلبش تندتند میزد. ناباورانه به پرستار نگاه کرد. دوست داشت فریاد بزند. دستش را به طرف نوزادش دراز کرد و خواست خودش را به او برساند که باز درد او را میخکوب کرد. چهره درهم کشیده، نالهای کرد و بلندبلند گریست...
همین موقع مامای مهربان از راه رسید. سلام بلندی کرد و به تخت نزدیک شد. دستی به سرش کشید و با مهربانی گفت:
«حق داری، روزهای سختی داشتی. گریه کن عزیزم! بذار عقدههات خالی بشه. باز هم خدا رو شکر»
و بعد نوزاد را از پرستار گرفت. پارچه را کمی کنار زد. صورت نوزاد نمایان شد. چشمانش باز بود و دستش را میمکید.
ماما خندهای کرد و گفت:
«مبارکه. اسمش قراره چی باشه؟»
عاطفه در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:
«مهدی، شاید هم مهدیار..»
پرستار که ساکت ایستاده و صحنه را تماشا میکرد، بسته کوچکی را از جیبش درآورد و در دست عاطفه گذاشت و گفت:
«اینم امانتیت».
بعد روبه ماما کرد و گفت:
«عاطفه خانم تحویل شما، دو ساعت گذشته، شیرش که داد بگید ببرنش بخش».
با رفتن پرستار، از مامای مهربان خواست قبل از شیر دادن اذان و اقامهای در گوش نوزاد بگوید و بعد بسته کوچک را به دست ماما داد و گفت: «تربت امام حسینه، دوست دارم قبل از شیر کامش به تربت آقا برداشته بشه».
ماما که محو صفای او شده بود، بیدرنگ نوزاد را در آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت و بعد دستها را شسته، بسته را باز کرد. تربت را بویید و سلامی به آقا داد و اندکی از تربت را به دهان نوزاد گذاشت.
سپس آرام او را در آغوش گرم مادر جای داد و شیرینترین صحنه برای «مهدیار» رقم خورد.
نوزاد با ولع شیر میخورد و مادر عاشقانه او را نگاه میکرد. آهسته دست کوچکش را بین انگشتان گرفت و به طرف لبها برد و غرق بوسه کرد. یاد نذر مصطفی افتاد که گفته بود:
«عاطفه، نذر کردم اگه همه چیز ختم به خیر بشه یک گوسفند برای شیرخوارگاه قربانی کنم...».
پایان
#رمان
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam