خاطرات گذشته همیشه هم شیرین نیست. همه ما خاطراتی داریم که اگرچه مدتها از اون گذشته ولی هنوز تلخی خودشو داره. تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار، شجاعانه یه سری هم به خاطرات تلخم بزنم. فکر می‌کنم برای یک تصویرگر خاطرات قدیم، رفتار صادقانه‌تری خواهد بود. ‌ بین دبستان و خونه ما یک پارک بود. یک روز که داشتم از داخل پارک می‌رفتم خونه، کنار مسیر یک گل چیده شده دیدم. اونو برداشتم که یهو کارگر پارک بالاسرم ظاهر شد و گفت برا چی گل کندی؟ به شدت ترسیدم و با صدایی که حتی خودمم نمیشنیدم گفتم: گل افتاده بود... میخواستم ببرم برای خواهرم... که کارگر یک کشیده خوابوند توی صورتم! چیزی در درونم شکست و ریخت... ولی کاری هم نمی‌تونستم بکنم. تا خونه اشک ریختم و این خاطره رو فرستادم ته صندوق خونه ذهنم... تا امروز. . پ ن: خواهر جون، اون روز قیمت زیادی برای یه گل دادم ولی برات نیاوردمش❤️❤️ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6