«.... همین‌طور داشت توی تاریکی میرفت که یهو از پشت سرش یه صدایی شنید...» در حسرت شبهایی هستم که توی حیاط یا روی پشت بوم رختخواب پهن میکردیم و تا دیروقت یا بهتره بگم تا درومدن صدای اعتراض بزرگترها حرف میزدیم... چقدر با ماجراهای ترسناک همو می‌ترسوندیم. جن و پری و آل و روح و... هر چیزی که تخیلمون اجازه می‌داد. می‌ترسیدیم و در عین حال کیف می‌کردیم. گاهی هم یه لرزی به تنمون می‌افتاد که نمیدونم از سردی هوا بود، از سردی قسمتهای دست نخورده لحاف و تشک بود یا از ترس. ولی به هر دلیلی که بود، فرو رفتن تا زیر چونه، زیر لحاف و پتو، احساس امنیت عجیبی بهمون میداد. حسی شبیه مخفی شدن در یک دژ نفوذ ناپذیر. حدس میزنم خاطره‌های ترسوندن و ترسیده شدن زیادی داشته باشید😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6