کارت دعوت عروسی رو که داد دستم از قطع و اندازه‌ش تعجب کردم. درآوردم و نگاه کردم. خیلی شیک و خاص بود. نگاهم روی کارت بود و ذهنم رفت به سالها پیش.... حیاط آب و جارو شده و دیوارهای معطر از بوی خاک خیس، باغچه و گلدونهای تر و تازه، میز و صندلی‌های چیده شده توی حیاط، نورهای رنگارنگ ریسه لامپ‌های رنگ شده، صدای همهمه و خنده‌ی مهمونها، سر و صدای آشپزها ته حیاط و ترکیب مست کننده بوی برنج جوشیده و آتیش و زغال، صدای مبهم ضرب گرفتن، دست زدن و هلهله از داخل خونه قسمت خانومها، جمع پرشور بچه‌های هم سن و سال، بازی کردن یا ناخونک زدن به نوشابه‌های داخل یخ، خوشحالی کوچیک و بزرگ و صورتهایی که به هر کدوم نگاه میکردی توش شادی و رضایت می‌دیدی... یک شب به یاد موندنی... با صدایی شبیه صدای ضبط شده افکارم پاره شد: «خب پس تشریف بیارید، خوشحال میشیم»... لبخندی تصنعی زد، سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6