( سلام الله علیها ) این روزها اهلبیت امام حسین ، توو شهر کوفه اسیرند ، دم دروازه کوفه ، دختر امیرالمومنین ، زینب کبری خطبه خواند : مردم کوفه ننگتان باد ، میدونید چه جگری رو از پیغمبر (ص) سوزاندید ؟ مردم کوفه شما جگر پیغمبر (ص) رو سوزاندید ، شما قلب فاطمه رو آتش زدید ... مردم کوفه شروع کردند به گریه کردن ، صدای گریه و ضجّه و شیون مردم کوفه بلند شد ، بی بی فرمود : امیدوارم همیشه چشمتان گریون باشه ، مردم کوفه زیاد بگریید ، مردم کوفه کم بخندید ، شما حسین منو دعوت کردید اما آب رو به روی حسینم بستید ، سر از بدنش جدا کردید ، اهلبیتش رو اسیر کردید ، مردم کوفه اشک می ریزند ، گریه میکنند اما بی بی زینب سلام الله علیها ، یه مرتبه متوجه شد حواس مردم به جای دیگری رفت ، سر از محمل بیرون آورد ، دید سرِ بریده برادرش بالای نیزه است ... ای ی ی حسیییین ، حسین ... بُرون آورد سر از برجِ محمل سری را دید بَر ، « نی » کرده منزل سرِ پُر خونِ پیشانی شکسته غبار غم به رخسارش نشسته گفت الا ای ماه من قربان رویت چرا خاکستری ، گردیده مویت سرِ تو ، خون به پایِ نیزه ریزد چرا خون از سرِ زینب نریزد ؟ چنان از سوز هجران، آتش دل سر خود را بزد بر چوب محمل یه مرتبه نوشتند : « ﻓَﻨَﻄَﺤَﺖْ ﺟَﺒِﻴﻨَﻬَﺎ ﺑِﻤُﻘَﺪﱠﱠﻡِ ﺍﻟْﻤَﺤْﻤِﻞ » آنچنان سر به چوبه محمل زد ، بیا ز بالای نی ، به دامنم جای گیر تا که بشویم به اشک ز چهره خاکسترت یه نازدانه ای داره ابی عبدالله ، این دختر خانم خردسال ، رو زانوی بی بی زینب نشسته بود ، یه مرتبه متوجه شد عمه جانش داره باکسی حرف میزنه ، صدا میزنه : « یا اخا » این دختر حساس شد ، بلند شد ، سرش رو از محمل بیرون آورد ، دید سرِ بریده بابا بالای نیزه ...یه نگاه به عمه کرد ، یه نگاه به سربریده کرد ، یه مرتبه بی بی زینب متوجه این نازدانه شد ، دید رنگ از چهره اش پریده ، الانه که جان از بدنش بیرون بیاد ، رو کرد به سر بریده برادر ، مَحرم زینب ... « يا أخي فاطِمُ الصغيرةِ كَلِّمها * فَقد كادَ قلبُهَا أنْ يذوباً ... با فاطمه خردسالت سخن بگو كه نزديك است دلش از غصه و اندوه آب شود ... » هر کجا نشستی به قصد فرج ، فریاد بزن : یا حسییین ...