🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۱۹ -بله؟ -ببین حاج آقا چڪارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و ڪھنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود، اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: -سلام. ڪارم داشتید؟ سلام. ببخشید… راستش… تسبیح فیروزه ای رنگش را، در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: -اگه ڪاری دارید بفرمایید! -عرضم به خدمتتون ڪه… با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: - خانم صبوری! الان ۶ماهه ڪه من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود ڪه میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود ڪه خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فڪر میڪرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید. مڪث ڪرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لڪنت گفت: - روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شھید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم… صدایش را صاف کرد و گفت: - اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون… مغزم داغ ڪرد. از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: - شما درباره من چی فڪر ڪردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟ - من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل ڪنم! - شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست! - من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر ڪنم! بلند شدم و گفتم: -آقای محترم! اولا من دارم، دوما اگه ڪاری دارید به بگید. راه افتادم ڪه بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: - خانم صبوری! یه لحظه…لطفا… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃