🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸ " گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیک‌های سفارشی را می‌پختم و برای فردایش آماده میکردم؟ بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول درمی‌آورم؟" جنجال بالا گرفته بود... دیروز روز میلاد پیامبر(ص) بود و شیرینی‌های قنادی به فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛ صدای حاج یوسفی آمد: _اینجا چه خبره؟ پچ‌پچ‌ها تغییر جهت داد: _خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره! " را که میزنی، خوب است قبلش کنی؛ مردم که زبانت نیست! " حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خسته‌ی مقابلش بود. "وای از این مردم... وای از مردم آبرودار... وای از که دامن‌گیرتان شود! مگر با شما چه کرده است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زده‌اید؟" حاج یوسف نگاه شرمنده‌اش را به دخترک دوخت: _شرمنده‌ام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه! اگر اصرار نمیکرد ، دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛ شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت... یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت: _از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟ حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد: _چی رو از من انتظار نداشتید؟ مرد: _همین که با این دختره... حاج یوسفی حرفش را برید: _حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن ! مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بی‌آبرو نمیکند مومنی را! بعد رو به دخترک کرد: _شما بفرمایید تو خونه، سید و بی‌بی بیان بفهمن چیشده شرمنده‌شون میشم دخترم! زنی از پشت سر گفت: _چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست! حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید: _چه خبری بینمون هست؟ یه روز بی‌بی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دوره‌ی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه! قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛ چیزی که شما هیچی ازش نمی‌فهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود.منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره! دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت ، که صدای زن همسایه بلند شد: _کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی! حاج یوسفی لااله‌الا‌الله‌ی زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت: _سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی ان‌شاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون... صدای حاج خانم پخش شد: _خیره حاجی حاج یوسفی: _یادته گفتم سید و بی‌بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟ حاج خانم: _آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم! حاج یوسفی: _گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟ حاج خانم: _برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه! حاج یوسفی: _شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که... حاج خانم: _این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه! حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀