⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ مادرجان رو به اقا مصطفی،با صدای نیمه بلندی گفت: _اقا مصطفی، مادر تقویم داری تو ماشینت؟ من تقویم امسال رو ندارم. با این جمله همه سروصداها خوابید. _ نه عزیزجون ندارم، برای چی میخواید؟ مادرجان:_میخوام ببینم میلاد امام، یا تولدی تو این هفته یا هفته دیگه نداریم؟ همه ساکت بودند. اقا مصطفی اشاره‌ای به همسرش کرد که "چیشده؟". که اکرم خانم با اشاره‌ای به مهتاب،منظور مادرجان را رساند. ایمان سریع گوشی‌اش را درآورد و گفت: _من بادصبا دارم عزیزجون.اومم..سه‌شنبه هفته جدید که میاد، میلاد هست. مادرجون:_خب الهی شکر.(رو به امین و مهتاب کرد) خداروشکر فامیل هستیم همدیگه رو میشناسیم، شما دو نفر هم که با رفتارهاتون مشخص شده از هم بدتون نمیاد. (نگاهی به دامادش، آقا مصطفی کرد) خب مادر نظرت چیه سه‌شنبه یه جلسه رسمی بذاریم هم بچه‌ها به هم محرم بشن برای اشنایی بهتر. (نگاهی به امین کرد) و هم این اقا داماد بعد چند ماه به مُرادش برسه همه ساکت بودند...احترام خانم ناراحت بود....مهتاب ساکت به گوشه‌ای زل زده بود... و بقیه، منتظر به هم نگاه میکردند... آقا مصطفی نیم ‌نگاهی به مهتاب کرد: _ والا عزیزجون من از خدامه مهتاب عروسم بشه. اونم عروس اولم که خیلی خاطرش عزیزه. ولی خب، نظر احترام‌خانم و خود مهتاب شرطِ. من که حرفی ندارم! مهتاب خیلی در فکر رفته بود و کسی آن شب نفهمید که ناراحت است یا خوشحال. احترام خانم با ناراحتی رو به مادرش و آقا مصطفی گفت: _من راضی نیستم! نظر مهتابو نمیدونم ولی من راضی نیستم اصلا. و اگر..... امین مثل همیشه که بین حرف میپرید، بین کلام خاله‌اش سریع گفت : _ نه عزیزجون به نظر من الان زودِ، یه کم بهمون زمان بدین! مادرجون:_این چه حرفیه میزنی مادر؟بیشتر از ۳ماه زمان میخوای؟ تو که با رفتارت عالم و آدم میدونن چی تو دلت میگذره، از این گذشته، مگه مادر نمیخوای حرف بزنین باهم؟ وقتی محرم باشین هم حرف میزنین. هم با اخلاق هم آشنا میشین! امین باز هم مخالفت کرد!و مهتاب هم همچنان ساکت بود....مادرجان هرچه کرد نتوانست داماد مجلس را راضی به مراسم کند! یکساعتی به غروب مانده بود. کم‌کم مهمانان قصد رفتن کردند. وقت خداحافظی، حاج‌عمو به مادرجان گفت: _حاج‌خانم هر وقت امر کنید من درخدمتم. اگه توافق شد برای هفته دیگه، میام خونه اقا مصطفی. آقا مصطفی با لبخند تشکری کرد. همه خداحافظی کردند و رفتند...از این مهمانی چند مدتی گذشت.....نزدیک به ماه مهر بود و وقت انتخاب واحد و شروع دانشگاه. مهتاب با یک دست، پاشنه پشت کفشش را صاف میکرد و با دست دیگرش گوشی اش را گرفته بود، با خود گفت: " اَه بردار دیگه.." _سلام کجایی «پریسا»؟؟ +سلام من تقریبا رسیدم،سر کوچه‌ دانشکده‌م، تو کجایی؟ مهتاب از دم در،خداحافظی بلندی با مادرش کرد،سریع در واحدشان را بست و سوار آسانسور شد : _دارم میام.اومدم +وای بدو مهتاب ، دیر برسیم کلاس استاد موسوی پر میشه. _سوار تاکسی میشم زود میام.تو برو من خودمو میرسونم اتاقک آسانسور،فرصتی بود که کش چادرش را محکمتر رو سرش تنظیم کند.تماس را قطع کرد و به محض باز شدن در آسانسور،با تندترین حالت ممکن راه رفت. و سریع خودش را به سر کوچه رساند... پریسا وارد حیاط دانشکده شد.نزدیک اتاق کافی‌نت منتظر مهتاب ایستاد، تا مهتاب به او برسد.باهم شانه به شانه وارد اتاق بزرگ ۵۰ متری کافی‌نت شدند. به سمت تابلو رفتند. و بعد پشت یکی از سیستم‌ها نشستند.کد درس، نام استاد و ساعت را انتخاب کردند. و با هر سختی و استرسی که بود، هر دو درس ,,استاد موسوی,, را گرفتند. _سلام با صدای جوانی سبزه‌رو و لاغر، سرهایشان به سمتش چرخاندند. مهتاب:_سلام پریسا:_سلام آقای اسماعیلی خوبین؟ آقای اسماعیلی:_ممنون (رو به مهتاب کرد) شرمنده خانم رسولی، من دیر رسیدم، شما هنوز پشت سیستم هستین درس استاد موسوی رو میشه برای منم بگیرین؟ مهتاب از پای کامپیوتر بلند شد: _ ببخشید خودتون باید باشین. چون ۲ تا پیش نیاز داره اگه گذرونده باشین میتونین بگیرین +اها بله درسته، یادم نبود! پریسا هم، حرف مهتاب را تایید کرد. و با خداحافظی مختصر، از کافی نت بیرون آمدند. مهتاب_تو میشناختیش؟ پریسا:_ کیو؟ اقای اسماعیلی رو میگی؟ مهتاب:_آره دیگه! من که ندیده بودمش. تو از کجا میشناسیش؟ پریسا:_چند بار دفتر بسیج دیدمش. میخواست برای عمره دانشجویی ثبت نام کنه. مهتاب باحسرت گفت: _خوشبحال هرکی اسمش درمیاد! +دقیقا روز اول مهر رسید.با اینکه کلاسها تَق و لق بود،ولی همیشه مهتاب و پریسا،از جلسه اول شرکت داشتند.وارد کوچه منتهی به دانشگاه که شدند.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱