⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ _...من میخوام اگه خدا بخواد، باهم یه زندگی خدایی و اهلبيت پسند تشکیل بدیم. که اگه...اگه موافق باشین....هر روزی سردار عزیز و شما اجازه بدین برسیم خدمتتون. حلماسادات شکه شده بود.برایش باورکردنی نبود چطور با چند برخورد، او چنین تصمیمی گرفته است؟ ناراحت و دلخور گفت: _شما بخاطر پدرم اومدین جلو وگرنه اصلا منو نمیشناسین. من و شما امروز روز اولی هست که هم رو دیدیم! چجوری به این نتیجه رسیدین.؟ من هیچ باور نمیکنم که غیر این باشه. من جوابم منفیه! لطفا مزاحم نشین! حلماسادات حرفش را زد و در ماشین را باز کرد و پیاده شد. با قدم‌های تند و عصبی به سمت پدرش میرفت. سیدحسین با تعجب به جای خالی حلماسادات نگاه میکرد. از ماشین پیاده شد. نمیدانست چه کند! بهتر دید بطرف سردار برود و بار دیگر تقاضایش را مطرح کند.... 🔸دوهفته بعد....دانشکده🔸 📲_عرض سلام و ادب..کلاس امروز ۱ تا ۴ رو نرید..با اتوبوس، پایانه پیاده بشید.. اون دست خیابان..بیاید مرکز خرید.. طبقه منفی ۲..یاعلی مهتاب پیام را خواند. از ایتا بیرون آمد. به جملات فکر میکرد. از طرز جمله‌بندی و نحوه گفتارش، شک نداشت صادق بود. نگاهی به ساعتش کرد تازه اذان ظهر گفته شده بود. به نمازخانه رفت نمازش را خواند اما آنقدر ذهنش مشغول بود که چیزی از نماز نفهمید.! به آدرسی که خوانده بود رفت. نگاهی به گوشی‌اش کرد دید پیام پاک شده و چیزی نیست. خداراشكر کرد که حافظه خوبی داشت. به مرکز خرید رسید.وارد آسانسور شد. حس کرد کسی تعقیبش میکند. به جای رفتن به زیرزمین، به طبقه ۴ که مخصوص وسایل بازی کودکان بود رفت. همچنان نگاه سنگینی را حس میکرد. تمام وجودش سراسر استرس و دلهره شده بود. کودکی را دید که در استخر توپ، شاد و آزاد، و رها به دور از همه دغدغه‌های دنیا بازی میکند. کنارش رفت و خود را مشغول او کرد. و جایی نشست که پشتش به دیوار باشد تا بتواند اطراف را زیرچشمی نگاه کند. الکی با بچه‌ها شادی کرد و خندید. که سایه مردی در آن‌سوی طبقه پشت ستونی دید. که سایه‌اش خوشبختانه روی مجسمه پشت سرش افتاده بود. به دنبال راه فرار گشت که در خروج اضطراری را در آن نزدیکی دید. سریع از در خارج شد و خودش را به طبقه ۳، و با اسانسور سریع به طبقه منفی ۲ رفت. با دیدن صادق در پوشش نیروی خدماتی و نظافتی مرکز خرید، که اشاره به ماشینی میکرد، خود را پشت همان ماشین پنهان کرد. تا نفسش به حالت عادی برسد. و کمی از التهاب و استرسش کم شود. کمتر از ۲ دقیقه بعد صادق سوار ماشین شده و کمتر از ۵ دقیقه ماشین را به خیابان اصلی رساند. ماشین در سکوت بود. نیم‌ساعتی از چرخ زدن‌های صادق گذشته بود، اما هنوز استرس و دلهره مهتاب کم نشد. که به ناچار به حرف آمد: _پروفسور کجاست؟ شما چکاره‌ هستین آقا صادق؟ مگه شما نیروی انتظامی کار نمیکنین؟ اصلا شماره منو از کجا اوردین؟ چرا هربار با یه شماره جدید؟ اون روز کد دادین کلی گشتم تا اتاق آبدارخونه دانشکده رو پیدا کردم. کد رو دیدم ولی چرا غیبتون زد؟ بعد دوباره پیام دادین بیام دفتر آموزشی مهندسی فیزیک هسته‌ای چرا کسی نبود؟ بعد دوباره یکی پیام داد برای پاره‌ای توضیحات برم دفتر آموزشی خودم، چرا اونجا هم کسی نبود؟ چرا اینجوری میکنین؟ اصلا اینایی که با من تماس میگیرن کیا هستن؟ چرا پروفسور نذاشت باهاش حرف بزنم؟ (از استرس و با ناراحتی صدایش را کمی بلند کرد) پس من سوالاتم رو از کی بپرسم؟ پروفسور گفت استاد جدید میاد پس کی؟ استاد جدید کیه؟ قراره کی بیاد؟ من اصلا کیم؟ کجا هستم؟ این کی بود دنبال من بود؟ من چرا باید تعقیب بشم؟ ما الان داریم کجا میریم؟ این ماشین مال کیه؟ مهتاب همچنان میپرسید و صادق در خیابان‌های شهر چرخ میزد. تا کمی فشارها و استرس‌های این مدت مهتاب را کم کند.... مهتاب که آرام گرفت. صادق گفت: _از کنارتون..تو در ماشین.. یه بطری آب هست.. بردارید بخورید..شربت زعفران و گلاب هست.. هم رفع عطش.. و هم آرومتون میکنه.. مهتاب به خودش آمد.شربت را کمی خورد. با دستانش صورتش را پوشاند. و با صدای صادق دست از صورت برداشت. سر بالا کرد. صادق:_اول که سلام.. میدونم این مدت فشار و استرس زیادی تحمل کردید.. شرمنده من.. اما زودتر نمیشد کاری کرد.. مهتاب:_سلام. ببخشید واقعا از لحاظ روحی خیلی بهم ریختم. و از بس سوال تو ذهنمه، و نمیدونم چجوری به جواب برسم. صادق وارد کوچه شد. ماشین را پارک کرد. با "بفرمایید رسیدیم". از ماشین پیاده شدند. مهتاب سعی کرد آرام باشد. صبور و عاقلانه رفتار کند.صادق با کلید در را باز کرد.مهتاب پشت‌ سرش میرفت.بعد از گذشتن از..... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱