✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۵ و ۹۶ فریاد میزد که صدایش تا بیرون خونه باغ رسید: ●نمیدونی شاخک امنیتی‌ها فعال شده باید مراقب باشیم؟؟ اخمی درشت روی پیشانی صادق نشست. صدای رییس باند را که شناخته بود را بیشتر باید گوش میکرد. تا اطلاعات بیشتری نصیبش شود.... شهرام:_چته تو اول صبحی بابا ! من خودم حواسم هست هیچ خبری نیست نه از پلیس نه امنیتی‌ها ×مثل ادم بگو چشم هرچی میگه او آن‌طرف خط پوزخند صدا داری زد. مشخص بود رئیس آن دو هست...! صدای قدم زدن می‌آمد. شاید شهرام بود که از عصبانیت قدم میزد تا آرام شود... ●اگه نمیخوای زندگیتو به باد بدم خفه میشی و هر چی گفتم فقط میگین چشمممم!!! هر دو نفر سکوت کردند که دوباره رئيس‌شان فریاد کشید: ●نشنیدم....!!!! شهرام و آن نفر دیگر "چشم" گفتند. ●سومین تجمع رو میگم. فراخوان میدین با تلگرام، واتساپ، اینستاگرام، توییتر. یا هر کوفتی که دارین!!! اینور هم من با مدیر شبکه هماهنگم! فهمیدین یا نه؟؟ +این پیرمرده رو چکارش کنیم؟ این اطلاعات بِده نیست! دیشب خون بالا آورده. بکشیمش راحت بشیم! ●احمققق... چی رو بکشی؟؟؟ هنوز اطلاعاتی که من میخوام نداده فعلا ازش پذیرایی کنین تا من بگم!!! فقط نباید بمیره. جفتتون فهمیدی!!!؟؟؟؟ صادق مطمئن‌تر که کیست! کسی که این همه مدت مدام مردم را یا علیه یکدیگر یا علیه نظام شورانده بود... کسی که با حرف‌ها و توییت زدن‌هایش بازار شایعه و شبهه را داغ کرده بود.... کسی که جای شهید و جلاد را عوض کرد و دشمنان این انقلاب را دلسوزان مردم میخواند.... این همه مدت او پشت پرده این اتفاق‌ها بوده!! تمام این چند تجمع و خرابکاری هم از طرف او و اربابانش هدایت میشده!! دیگر وقت را تلف نکرد.. عصبی شدنش دست خودش نبود. چند بار نفس عمیق کشید اما اثر زیادی نداشت. سریع بلند شد. لپ‌تاپش را برداشت. _حواستونو خیلی جمع کنید. من باید برم ستاد همه فهمیدند چیزی شده... یاسین:_اتاقک رو چکار کنیم حاجی؟ صادق:_پاکسازی کن یاسین چشمی گفت... صادق رو به جلالی: _تمام سیگنال‌ها رو دوباره چک کن نباید هیچ بویی ببرن. این مردک باهوشه سریع میفهمه. گاف ندی جلالی! جلالی:_چشم حاجی غمت نباشه. با بچه‌های سایبری هماهنگ کردم. روش سواریم. صادق:_خدا خیرت بده رازقی:_میخوای برم وسط تجمع؟ صادق:_نه. نباید بفهمه. همه چی باید عادی باشه! رازقی با شوخی گفت: _مثل یک شهروند نمونه بی‌تفاوت میگذرم و فیلم میگیرم صادق خندید: _تجمع این بار مثل سری قبل نیست به مسخره‌بازی بیشتر شبیه هست. ابرویش را بالا انداخت: _نیاز به فیلم نمیشه اقای شهروند نمونه! از حرکت صادق همه خندیدند. صادق خواست از در بیرون رود که یاسین گفت: _حاجی مطمئن حرف میزنی. جریان چیه؟ صادق:_ مگه ما مُردیم.. نمیذاریم.. همین! یاعلی و از در بیرون رفت... 🔸دوشنبه....۱۱ صبح... ستاد حاج‌عمو:_خوب گوش کن چی میگم صادق، چند تا از مسولین رده بالا اقای(...) و(....) اومدن تو اتاق. با اشتری دارن صحبت میکنن. خیلی وقت نداری! صادق:_اتفاقا حاجی واسه همین اومدم. خبرای خوب دارم. تا کمتر از ۲۴ ساعت پرونده رو می‌بندم! با هم به سمت اتاق آقای اشتری رفتند. در بسته بود. صادق حدسش میزد آنجا چه خبر است. چه میگویند و چه تصمیمی میگیرند... جلسه تمام شد. همه از اتاق بیرون آمدند. صادق و حاج‌عمو در سالن مشغول صحبت بودند. وقتی آن دو نفر رفتند، با اشاره سردار، همه وارد اتاق شدند. نشستند.... سردار:_خب بگو ببینم چکار کردی. زیاد وقت نداریم صادق آقای اشتری رو به صادق: _حرفاتو بگو تا خبر خوش بهت بدم صادق با لبخند رو به جمع گفت: _خب عرض شود که با کمک خدا و عنایت حضرت ولی عصر(ارواحنافداه) نفر سوم رو پیدا کردیم. مکان دقیقش رو هم بچه‌ها پیدا کردن. رئیس این جمع هست و به سرویس جاسوسی متصلِ. آقای اشتری:_چرا تو همیشه اینقدر مطمئن حرف میزنی سمیعی؟! صادق:_اقا چون تا مطمئن نشم در موردش نظر نمیدم. و اینم بگم که اون ۱۰ درصد هم حل شد. کمتر از ۲۴ ساعت این پرونده بسته میشه. حدسم اینه که شما جای پروفسور رو پیدا کردید. با این حجم تسلط ما خیلی راحت میتونیم کار رو یه سره کنیم! حاج‌عمو با افتخار گوش میداد. صادق با ناراحتی نگاهی به حاج‌عمو کرد و خواست ادامه دهد.... که اقای اشتری گفت: _تو گفته بودی ما می‌شناسیمش.. خب اون کیه؟ صادق نگاهش بین حاج‌عمو و بقیه در گردش بود. با توکل به خدا شروع کرد: _راستش قضیه از این قراره که کل تجمعات این چند مدت.. حتی فراخوان ماه بعد.. دزدیدن پروفسور.. ساختن اکانت‌های جعلی ایرانی و برانداز... و خلاصه همه این‌ها کار امین هست. اقای امین رحیمی! 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺