❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ _یهویی میای، شیرینی پخش میکنی... +نه بابا کجا یهویی. تاریخ خواستگاری رفتن رو که همه فهمیدن. حتی وقتی جواب مثبت گرفتم لبخندی زدم و دست دادم: _آره مدتیه با حامد درگیرم. بیخیال.. خوشبخت بشی رفیق +مخلصیم نیمساعت بعد وارد رختکن شدم برای تعویض لباس. زود میخواستم برم خونه. که حس کردم میثم پشت سرم داره میاد. با گوشیش حرف میزد. مشخص بود خانمش هست. مطمئن شدم که محرم شدن، چون روحیه میثم رو میشناختم، امکان نداشت با نامحرم اینجوری صمیمی و با لطافت حرف بزنه... به خونه رسیدم با گوشی یه پیام به حامد دادم. آخر شب باز پیام دادم. میدونستم جواب نمیده. با این حجم از سرد بودن ارتباط و معاشرتی که داره، تعجب میکردم اگه کسی حتی سلامش کنه! 🍃حامد🍃 یکماه از عقد میثم و دختر آقای شاکری گذشته بود. ولی همچنان هر وقت حرفی میشد سریع مامان بابا میرفتن سراغ اون دختر... چرا من اقدام نکردم! چرا پا پیش نذاشتم! چرا دست روی هر دختری میذارن من میگم نه! عرض خیابان رو قدم میزدم. بی‌هدف راه میرفتم. هر بار سفت و محکم می‌ایستادم که تو فکر هیچکس نیستم نه فقط فکر دختر آقای شاکری بلکه هیچکسی دیگه.. ولی دروغ میگفتم! و اینو همه میدونستن. همه که میگم مامان، بابا، هانیه و البته رفیقم مجتبی. این چند نفر از دل من خبر داشتن. میدونستن حس‌م به فاطمه چیه! البته غیر این چند نفر هیچکس طرفم نمی‌آمد. با صدای زنگ گوشیم دستم به طرف جیبم رفت. تماس رو وصل کردم: _بله مامان؟ +سلام عزیزم خوبی؟ کجایی؟ _سلام. بیرونم +امشب شام خونه خاله‌ت دعوتیم. اگه نیای ناراحت میشن _میدونی که من اهل مهمونی رفتن نیستم پس چرا ناراحت بشن!؟ +اره میدونم. بس که نمیای، کسی هم زیاد تو رو نمی‌شناسه. لااقل این بار بخاطر من بیا _هوووف، نمیشه بیخیال من بشین مامان؟ واقعا حوصله مهمونی رفتن رو ندارم! مثل اینکه بابا، صدای گفتگوی من و مامان رو شنید که گوشی رو گرفت: _الان دقیقا کجایی؟ سکوت کردم. سرمو بالا کردم، نزدیک پارک بودم. وارد پارک شدم _موقعیتت رو بفرست حامد باید باهات حرف بزنم! فقط یه کلمه تونستم بگم «چشم». تا وقتی که بابا بیاد تو پارک قدم میزدم. باز بدون هدف! آرزو به دل همه چی بودم...یه خونه ویلایی با خدم و حشم. یه ماشین چند میلیاردی. یه شغل بسیار پر درآمد، ولی چه فایده غیر این مغازه فکستنی چیزی نصیبم نشده بود. تازه همینم مال بابا بود... پسرکی فال فروش جلوم سبز شد: _عمو یه فال میخری؟ غرورم غالب شد. دستمو در جیب کردم و با فخر گفتم: _نخیر پسرک که حسابی ناراحت شده بود. سرش رو به زیر انداخت و رفت سراغ نفر بعدی. برایم مهم نبود. چند نفری والیبال بازی میکردند. توپشان کنارم افتاد. غرورم مانع بود که خم بشم و توپ رو براشون بیاندازم. اصلا اهمیتی برایم نداشت. با فکر روی صندلی نشستم. با دستی که نشست روی شانه‌ام به خودم اومدم. سر بلند کردم دیدم باباست. باز حس غرورم غالب شد و خواستم صاف بشینم که بابا گفت: _مردی نبُوَد فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده‌ای بگیری مردی.. +یعنی چی؟ بابا راه میرفت و منم بلند شدم و کنارش راه رفتم.. _یعنی اینهمه غرورت باعث دل‌شکستن و قضاوت کردن میشه کمر صاف کردم. بادی به غبغب انداختم و گفتم: _من اهل دل‌شکستن نیستم. امکان نداره! +وقتی غرور داشته باشی حقیقت رو نمیفهمی، این غرور یه مانع هست برای درک و شعوری که باید یه بنده داشته باشه! ناراحت و دلخور گفتم: _چیه اومدین باز نصیحتم کنید؟؟ +نه ! اومدم یه سری چیزا رو بهت یادآوری کنم، که بعد چند سال دیگه نگی، کسی نبود بهم بگه! بابا راست میگفت. این غرور لعنتیم باعث خیلی چیزا شده بود.. +امشب خونه خاله‌ت که دعوتیم چند تا از رفقای حاج حسین(شوهرخالم) هم هستن با خانواده‌هاشون. جمع خودمونی و صمیمی هست، از همین جمع‌هایی که فراری هستی ولی بیا حتما. بعد اینکه نمازت رو تو مسجد خوندی بیا خونه، باهم بریم _من حوصله مهمونی ندارم! +حوصله نداری یا مهمونی‌ها رو هم شأن خودت نمیدونی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین. بابا دقیقا حرف اخرمو زد. راست میگفت. همیشه من میگفتم متنفرم از مهمونی، چون ساده هست. پر از زرق و برق و تشریفات نیست! کمی از سکوت من گذشت. بابا، با ناراحتی گفت: +من باید برم حاجی دست تنهاست. یه کار کن که روم بشه تو فامیل سر بلند کنم! با ته مانده‌ی صدایم گفتم: _بابا..من.... خداحافظی کرد و رفت. ته نگاهش ناراحتی از خودم رو، کامل میدیدم. ولی نمیتونستم قبول کنم چرا باید به اینجور مهمونی برم که باعث اعصاب خوردی من بشه! میدونستم الان پدرم از من ناراحته و کارم اشتباه، ولی غرورم مانع بود که عذرخواهی کنم... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃