❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_شصتوچهارم ]
با سعید قرار بود برای خرید به بازار برویم و از آنجا برای شام به خانه پدری اش ،
این روز ها ظاهرا آرام بودم ولی درونم امان از همین که پر از تلاطم و آشوب بود!
مانتوی حریر گلبهی رنگم را پوشیدم و هنگام سر کردن شال یاد حرف های فاطمه افتادم ،
وقتی برایم از حساسیت های مهدی راجب حجاب می گفت ، از غیرتی شدن ها و وصیتی که نوشته بود! دستی به موهای خوش حالتم کشیدم و بعد خیره آیینه شدم ،یاد نقل قولی که از مهدی کرده بود افتادم "زن مرواریده و مروارید باید داخل صدف باشه! یه شخص با ارزش باید حفاظ داشته باشه و محفوظ باشه!یه ریحانه همیشه باید ریحانه بمونه ..."
چجور میشد ریحانه موند؟!
دوباره چشمانم را بستم ، کمی شالم را جلو تر کشیدم اما هنوز هم چند تاری نمایان بود ،
سرم را به طرفین تکان دادم و به طرف در رفتم ، این تردید ها روزی دیوانه ام می کرد ؛ شک نداشتم !
سعی کردم هر طور شده گرم با سعید صحبت کنم ، سخت بود ولی باید میشد ..
مقابل ویترین پر زرق و برقی ایستادیم ، سعید به کت دامنی دخترانه اشاره کرد ، ناز بود اما حالا نیازی به این لباس نداشتم ، اصرار کرد برای امتحان کردنش ، اما هر کاری کرد نگذاشتم در تنم ببیندش ، بعد هم سایزش را بهانه کردم و از مغازه خارج شدم؛سعید همان حس محدودیتی را به من می داد که از اکثر متاهل ها شنیده بودم ، من دلم آن حس حمایت گری را می خواست که فاطمه می گفت ، کجا میشد امثال فاطمه را پیدا کرد و به صحبت هایشان گوش سپرد؟!
بعد کمی گشتن داخل ماشین نشستیم .
_ ریحانه یه چیزی ؟
دستی به گل های ریز روی مانتو کشیدم :
چی ؟! بگو
_ امشب مامانت اینا هم دعوتن ،
قراره راجب عقد و عروسی صحبت کنن
سریعا به سمتش برگشتم :
الان باید اینا رو بگی ؟!
استارت زد :
چیز مهمی بود مگه ؟!
ما قبلا قول و قرار گذاشتیم دیگه
دلم می خواست سرم را به یک جایی بکوبم ، نه اینکه به کما بروم هااا نه ، از آن کوبیدن و بیهوشی هایی که مستقیم مرا راهی بهشت زهرا کند !
مسئله تاریخ عقد و عروسی آن هم در شرایط آشفته من مهم نبود؟!
اینکه می خواست مرا در عمل انجام شده قرار دهد چه ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal