عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصت‌و‌سه ] به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بع
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با سعید قرار بود برای خرید به بازار برویم و از آنجا برای شام به خانه پدری اش ، این روز ها ظاهرا آرام بودم ولی درونم امان از همین که پر از تلاطم و آشوب بود! مانتوی حریر گلبهی رنگم را پوشیدم و هنگام سر کردن شال یاد حرف های فاطمه افتادم ، وقتی برایم از حساسیت های مهدی راجب حجاب می گفت ، از غیرتی شدن ها و وصیتی که نوشته بود! دستی به موهای خوش حالتم کشیدم و بعد خیره آیینه شدم ،یاد نقل قولی که از مهدی کرده بود افتادم "زن مرواریده و مروارید باید داخل صدف باشه! یه شخص با ارزش باید حفاظ داشته باشه و محفوظ باشه!یه ریحانه همیشه باید ریحانه بمونه ..." چجور میشد ریحانه موند؟! دوباره چشمانم را بستم ، کمی شالم را جلو تر کشیدم اما هنوز هم چند تاری نمایان بود ، سرم را به طرفین تکان دادم و به طرف در رفتم ، این تردید ها روزی دیوانه ام می کرد ؛ شک نداشتم ! سعی کردم هر طور شده گرم با سعید صحبت کنم ، سخت بود ولی باید میشد .. مقابل ویترین پر زرق و برقی ایستادیم ، سعید به کت دامنی دخترانه اشاره کرد ، ناز بود اما حالا نیازی به این لباس نداشتم ، اصرار کرد برای امتحان کردنش ، اما هر کاری کرد نگذاشتم در تنم ببیندش ، بعد هم سایزش را بهانه کردم و از مغازه خارج شدم؛سعید همان حس محدودیتی را به من می داد که از اکثر متاهل ها شنیده بودم ، من دلم آن حس حمایت گری را می خواست که فاطمه می گفت ، کجا میشد امثال فاطمه را پیدا کرد و به صحبت هایشان گوش سپرد؟! بعد کمی گشتن داخل ماشین نشستیم . _ ریحانه یه چیزی ؟ دستی به گل های ریز روی مانتو کشیدم : چی ؟! بگو _ امشب مامانت اینا هم دعوتن ، قراره راجب عقد و عروسی صحبت کنن سریعا به سمتش برگشتم : الان باید اینا رو بگی ؟! استارت زد : چیز مهمی بود مگه ؟! ما قبلا قول و قرار گذاشتیم دیگه دلم می خواست سرم را به یک جایی بکوبم ، نه اینکه به کما بروم هااا نه ، از آن کوبیدن و بیهوشی هایی که مستقیم مرا راهی بهشت زهرا کند ! مسئله تاریخ عقد و عروسی آن هم در شرایط آشفته من مهم نبود؟! اینکه می خواست مرا در عمل انجام شده قرار دهد چه ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal