•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نمیدانم چه بگویم، حق با اوست... نفسم را بیرون میدهم: حق با شماست، اسلام واقعا کامله بلند میشوم: ممنون که وقت گذاشتین، لطف کردین واقعا او هم بلند میشود، همچنان سرش پایین است؛ :_انجام وظیفه بود میخواهم برگردم که صدایم میکند؛ :_خانم؟ به طرفش برمیگردم :+بله؟ :_جسارت بنده رو ببخشید ولی به نظــر میرسه راجع به اسلام تحقیق میکنید، درسته؟ :+بله همینطوره :_اگــه سوالی، شبهه ای، مسئله ای پیش اومد، خوشحال میشم اگه بتونم در حد معلومات خودم کمکتون کنم، در ضمن اینجا هستن خانومایی که بیشتر از من میتونن کمکتون کنن و مسائلی رو براتون توضیح بدن، اسلام واقعا کامله، فرصت فهمیدنش رو از خودتون دریغ نکنید؛یاعلی زیر لب میگویم:یاعلی و به ســرعت از حیاط مسجد خارج میشوم. .......... صــــدای آلارم گوشی میآید، بلند میشوم. نگاهی به اطراف میاندازم و صدای زنگ را قطع میکنم. آسمان هنوز تاریک است، وضو میگیرم، چادر نماز قشنگم را با دقت از کشو درمیآورم و سر میکنم، رو به قبله می ایستم:اللّه اکـــبر تسبیح را داخل سجاده میگذارم و بعد از سجده ی شکر بلند میشوم، چادرنماز را تا میکنم و به همــراه سجاده داخل کشو میگذارم. نگاهی به ساعت می اندازم، شش و نیم صبح. چراغ اس ام اس گوشی روشن میشود، مثل همیشه فاطمه است، قرار گذاشته ایم صبح ها وقت شروع درس همدیگر را باخبر کنیم. برایش یک"صبح بخیر،موفق باشی"می فرستم. کتــاب تاریخــم را برمیدارم و درس خواندن را شروع میکنم،چیز زیادی تا کنکور نمانده است... * نگاهی به ساعت می اندازم، فاطــمه دیر کرده، الان است که استاد برسد. عجیب آن که امروز محــسن هم نیامده. استاد وارد می شود به احترامش بلند میشویم. به جای خالی فاطمه و محسن نگاهی میاندازد، رو به من میکند:خانم زرین غایب هستن؟ سـر تکان میدهم: قرار بود بیان استاد استاد میگوید: باشه چند دقیقه منتظرشون میشیم... نگاهی به در می اندازم: فاطـمه...کجایی... کلاس تمام میشود، استاد جزوه ی فاطمه و محسن را به دستم میدهد: شما نگه میدارید؟ :_بله،بله...حتما چادرم را مرتب میکنم و از کلاس خارج میشوم، موبایلم را درمیآورم و شماره فاطمه را میگیرم... جواب نمی دهد... خیلی نگرانم... شمــاره خانه شان را میگیرم، بیشتر نگران میشوم وقتی تلفن خانه را هم جواب نمی دهند. بـه طــرف خانه خودمان راه می افتم، فاطــمه کجایی؟؟ ......... برای بارصدم شماره فاطــمـــه را میگیرم، این بار اپراتور از گوشی خاموش فاطمــه میگوید، نگرانی مغزم را منفجـــر میکند، پناه میبرم به قرآن همدم همیشگی ام، یاد آن روز کـه برای اولین بار، این معجـــزه ی الهی را تمام کــردم، لبخنـــد بــه لبم می آورد. روز قشنــگی کــه مرا دوباره بــه مسجـــد کشاند... .......... مانتوی بلندی میپوشم، شال سر میکنم، اما سفت، محکـــم،پوشیده... خواندن ترجمـه ی قرآن تمام شده، سردرگمم و آشفته، نمیدانم چه باید بکنم. قصــد کرده ام به مسجـــد بروم، برای دیدن آن مشدی مهـــربان که کمــک بزرگی به من کرد.. از خانه خارج میشوم،گرمـــای تابستان پوستم را می سوزاند، عینکم را میزنم و قدم تند میکنم، تا اذان ظهــر چیزی نمانده. دوبـــاره میرسم به همان مسجـــد،همان که حوض و گلدان های دور و برش،باغچـــه های اطرافش و آسید جوادش در خاطـــرم مانده. وارد کـــه میشوم،اللّه اکـــبر اذان گوشم را مینوازد،چقدر این صدا روحم را التیام میبخشد، به طرف ورودی بانوان میروم. نگاهم به خانم های چادری میافتد که به سرعت خود را به صف های نماز میرسانند، خاطـــره ی تلخ آن روز صندوقچه ی ذهنم را تاریک میکند... قرآن را درمیآورم و مشغول خواندن یس می شوم، عجیب انس پیدا کرده ام با این سوره، با قلـــب قرآن! میخواهم شیرینی کلام خدا، زهـــر آن خاطــره را حلاوت بخشد.. سنگینی سایه ای را بالای ســـرم حــس میکنم، ســربلند میکنم. دختری جوان حدود بیست و پنج،بیست و شش ساله با چادر رنگی بالای سرم ایستاده. لبخندی روی لب هایش نشسته. میگوید:سالم جواب سالمش را آرام میدهم،نمیخواهم مثل آن پیرزن... ســر تکان می دهم تا از فکــرم دور شود. دختر کنارم مینشیند. :_ببخشیــــد،شما تا بعــد از نماز اینجا هستی؟ تا بعد نماز اینجایم،آمده ام تا مشدی را ببینم. اما این دختــر چرا میخواهد بداند... :+بله چطور؟؟ :_شرمنـــده،ولی ممکنه کـیف منو نگه داری تا من نمازم رو بخونم؟یه خرده بزرگــه نمیخوام جا رو بگیره نگاهم به کوله اش می افتد،کوچک است و جمع و جور،ولی خب در صف نماز جای زیادی اشغال میکند. ســر تکان می دهم،دختر میخواهد برود که صدایش میزنم +:ببخشید آرامـ برمیگــردد :_جانمـ؟ صدایش چقدر دلنشین است. :+چطــور میتونین به من اعتمـــاد کنید؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•