•𓆩💞𓆪• . . •• •• پیاده میشوم،عمو هم. سعی میکند صدایش نلرزد :_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال‌های الکی از مطالعه دورت نکنه. +:چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا :_کلک من زود بیام یا.... با شیطنت میخندد +:عمو؟ :_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت. +:نه این وقت روز خونه نیستن :_تو هم دیگه برو تو لبم را گاز میگیرم. +:دلم براتون تنگ میشه :_منم همینطور میدانم چند لحظه‌ی دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را ناراحت کنم. در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم. عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دم در میایستم. در را میبندم و اشکهای دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند. * تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده‌ی شکر میکنم. سر که بلند میکنم، صدای ظریفی به گوشم میرسد. :_قبول باشه برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز براقش پشت عینک طبی، خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است برای دیدنش، اما چقدر چهره‌اش آشناست. چشمان خیسم را پاک میکنم. همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به سرعت لبخند روی لبم میآید. این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•