•𓆩💞𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوچهلویک
حس میکنم مغزم در فضای پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ی آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم آورده،برمیدارم. طبق معمول از
لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روی صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از رایحه ی دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه های فیروزه ای اش روی پوستم میچکد و من غرق میشوم در توکل به
خدا..
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ی شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ی قلمرو شب پهن کرده و کم کم جلوتر میآید تا آسمان را
تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه ای از تحقیق دیشب که نصفه مانده بود،به فلش انتقال
میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روی کتاب هایم داخل کیف میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روی دوشم میاندازم و از اتاق بیرون میروم
بالای پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته و دستانش را در هم قالب کرده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم:
#فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•