💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به طرفم برمیگردد،چرا حس میکنم چهره اش دلخور است؟ ادامه میدهد:خواستم براتون بیارم.. ولی شما رفتین.. مانی هم چنان میخورد و از دستپخت نیکی تعریف میکند.. نیکی نگاه اخمویش را از من میگیرد و به طرف آشپزخانه میرود. بلند میشوم،به دنبالش نه به اختیار خودم،که به فرمان قلبم کشیده میشوم. پشت به من،جلوی اجاق ایستاده. دست چپ و شانه ی چپم را به کابینت ها تکیه میدهم و پای راستم را ضربدری از جلوی پای چپم رد میکنم و نوک انگشتان پای راستم را روی زمین میگذارم. :_من شام نخوردم... از قیمه ی ظهرت داری به یه گرسنه ی دیگه هم بدی؟ برمیگردد. دروغ میگویم،من شام خورده ام. به علاوه نه اشتها دارم،نه عادت زیادی به غذا خوردن. اما نمیخواهم نیکی از من دلگیر باشد و این،عجیب ترین اتفاق عمرم است! با لبخند نگاهم میکند:آره حتما .. برایم غذا میریزد و روی میز آشپزخانه میگذارد. قاشق را برمیدارم و پر میکنم و داخل دهانم میبرم. در حال جویدن چشمم به نیکی میافتد،چشمانش را محکم بسته. خنده ام میگیرد. حق با مانی بود،خیلی خوشمزه است.. اصلا فکر نمیکردم بلد باشد حتی چایی دم کند! :_فوق العاده است.. خیلی خوبه چشمانش را باز میکند:واقعا؟ لبخند میزنم:واقعا... نمیدانم به خاطر حضور نیکی است یا هرچیز دیگر اما تپش های قلبم ریتم گرفته اند و اشتهایم فوق العاده بالا رفته. :_چرا خودت نمیشینی؟ پشت میز مینشیند. قاشق پر را نشانش میدهم و سرم را خم می کنم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝