💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چطور به خودش اجازه داد با من اینطور حرف بزند؟ اعصابم خرد شده،چرا من اینگونه حقیر شده ام؟ بلند میشوم،ظرف های کثیف را داخل سینک میگذارم. حال و حوصله ی شستنشان را ندارم. لباس هایم را عوض میکنم و قصد خانه ی پدری... * استکان چایی را از داخل سینی برمیدارم و لبخندی به صورت مهربان تر از همیشه ی منیر میپاشم. باورم نمیشود امروز به عنوان میهمان پا در این خانه گذاشته ام،با چادرم... مامان ناراحت است،کاملا از حرکاتش مشخص است. فنجان چای را به لبانم نزدیک میکنم و میپرسم :_بابا نیست؟ مامان نگاهم میکند. دلخور است،اما سعی میکند به رویش نیاورد. +:درگیری های همیشگی باباته دیگه... داغ مینوشم سر تکان میدهم و جرعه ای از چای را،داغ . مامان این پا و آن پا میکند چیزی بگوید. نگاهم را میدزدم و صبر میکنم خودش حرف بزند. عاقبت طاقت نمیآورد و با نهایت دلخوری میگوید +:یعنی اینقدر سرش شلوغ بود که نیومد؟؟ نگاهم را به چشمان آبی اش میدوزم. با اینکه جواب را میدانم،میپرسم :_کی؟ پلک میزند و میگوید +:شوهرت...مسیح آب دهانم را قورت میدهم. ِ سعی میکنم عادی جلوه کنم ..هنوز به اسم این شوهر صوری نیازمندم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝