❤️  اول ذیحجه، مصادف با سالروز ازدواج فرخنده حضرت علی‌(ع) و حضرت فاطمه(س) در سال دوم  هجری قمری است.  چند سالی است که این روز به عنوان «روز ملی ازدواج» نامگذاری شده است. این مناسبت بهانه‌ای شد برای بازخوانی گوشه‌هایی از زندگی‌نامه و خاطرات مرحومه خدیجه خانم ثقفی معروف به «قدس ایران» همسر گرانقدر بنیانگذار جمهوری اسلامی از ماجرای خواندنی ازدواج شان با حضرت امام خمینی‌(س) . و خواب زیبایی که پیش از ازدواجشان با امام روح الله دیده اند😍👇 من متولد سال 1333 قمری هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریباً 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال در آن‌جا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی می‌کردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتی آنان به قم می‌رفتند، دو خواهر داشتم که یکی از آنان فوت کرده بود و نیز دو برادر. پدرم خوش تیپ، شیک و خوش لباس بود. به‌طور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی می‌پوشید و از خانه بیرون می‌رفت و همه طلاب تعجب می‌کردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین. یادم است که پدرم اجازه نمی‌دادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفش‌هایمان هم باید مشکی، ساده و آستین لباسمان هم باید بلند می‌بود. همان‌طور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی می‌کردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی می‌گفتیم. زمانی که خانواده‌ام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم می‌رفتیم. دو شب در راه می‌خوابیدیم. یک شب در علی‌آباد و یک شب هم در جای دیگر. پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود. آن زمان مدرسه‌ای که در آن دروس جدید تدریس می‌شد، کلاسی داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که می‌توانستند ماهی 5 ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه می‌رفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه می‌رفتیم.خواهرهایم درقم درس می‌خواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همان‌طور که گفتم، در آن مدتی که خانواده‌ام در قم بودند، ما چند بار به آن‌جا رفتیم. یک بار 10 ساله بودم، یک بار 13 ساله و یک بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم می‌خواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید 2 ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران می‌آییم و او را می‌‌آوریم.) # ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽