#دردو_دل_اعضا 🌸🍃
#ارسلان
با صدای دختر کوچیکترم به خودم اومدم، با گریه میگفت بیا مامان بیا داداش عرق کرده حالش بده. داداش میگه میخواد بره کوه ولی فرنام نمیاد..
با تعجب گفتم چی میگی مامان جان؟
به ساعت گوشی نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود.
رفتم تو اتاق پسرم و دیدم داره تو تب میسوزه، حالش بد بود و تمام لباسا و ملافه تختش خیس از عرق بود و با خودش حرف میزد، گفتم چی شده ارسلان جان؟
ولی پسرم داشت توی تب میسوخت و با خودش هزیون میگفت و خواهر کوچیکترش جواب هزیوناشو میداد.
گفتم دخترم داداش با تو صحبت نمیکنه، حالش خوب نیست داره تو خواب صحبت میکنه.
با باباش سریعا ارسلان رو بردیم دکتر، اون شب تو اورژانس سرگردون بودیم و روز بعد حال ارسلان بهتر شده بود.
ارسلان همش نوزده سالش بود،
روز بعد که حالش بهتر شد خانواده عموش اومدن به دیدن ارسلان، برادرشوهرم و شوهرم یه طلا فروشی معتبر ولی معروف توی مرکز شهر داشتن.
پسرعموی ارسلان هم تقریبا هم سنش بود و همش شش ماه ازش بزرگتر بود و یجورایی مثل برادر واسه هم بودن.
اون روز گفتم فرنام تو بمون پیش ارسلان.
فرنام یکم مکث کرد و گفت فردا امتحان زبان دارم باشه واسه یه روز دیگه..
یهو دخترم گفت ااا داداش دیشب تو خواب گفتی فرنام امتحان زبان داره نمیتونه بیاد.
دخترم پاشد و با ذوق گفت مامان داداش خودش گفت بخدا خودش گفت..
فرنام خندید و گفت عیب نداره پیشگو شده.
اون شب خانواده برادرشوهرم شام خونه ما موندن و آخر شب همشون رفتن.
نصفه های شب نزدیک اذان صبح بود که حس کردم تو راهرو یه صداهایی میاد، ترسیدم.
من خوابم خیلی سنگین بود و به این زودیا بیدار نمیشدم، مخصوصا که شب قبلش بیمارستان بودیم و نخوابیده بودم.
پتو رو از رو خودم کنار زدم و تا دم در اتاق رفتم و دیدم تو راهرو صدا میاد انگاری ارسلان داشت با یکی حرف میزد.
نمیدونم چرا از حرفاش یه لحظه ترسیدم، آخه میگفت تو به خانواده من چیکار داری؟ دست از سرشون بردار....
شوهرمو بیدار کردم و گفتم پاشو ارسلان داره با گوشی با یکی دعوا میکنه پاشو ببین کیه..
دوتایی رفتیم تا اتاقش، در اتاق باز بود و ارسلان رو تختش بود.
گفتم ای وای بچه دوباره تب کرده.. خواستم بیدارش کنم که گفت واسه چی ماشین بابامو پنچر کردی؟ واسه چی میخوای اون اتفاق بد بیفته؟
هنوز داشت حرفشو ادامه میداد که شوهرم، ارسلان و بیدار کرد
ارسلان از خواب پرید و گفت چی شده؟
گفتم هیچی مادر داشتی هذیون میگفتی فکر کردیم تب کردی.
تا هوا روشن بشه داشت دیگه خوابم نبرد، بعدشم دخترمو آماده کردم تا شوهرم ببرتش مدرسه. ارسلان پشت کنکوری بود و خوابیده بود.
شوهرم، حمید، از خونه بیرون رفت و به دقیقه نکشیده زنگ خونه رو زد و گفت ماشین پنچر شده دیشب سالم بود ها، نمیدونم امروز چش شده.
با گفتن این حرف یهو یه حس ترس عجیبی به دلم نشست.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽