eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
994 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 با صدای دختر کوچیکترم به خودم اومدم، با گریه میگفت بیا مامان بیا داداش عرق کرده حالش بده. داداش میگه میخواد بره کوه ولی فرنام نمیاد.. با تعجب گفتم چی میگی مامان جان؟ به ساعت گوشی نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. رفتم تو اتاق پسرم و دیدم داره تو تب میسوزه، حالش بد بود و تمام لباسا و ملافه تختش خیس از عرق بود و با خودش حرف میزد، گفتم چی شده ارسلان جان؟ ولی پسرم داشت توی تب میسوخت و با خودش هزیون میگفت و خواهر کوچیکترش جواب هزیوناشو میداد. گفتم دخترم داداش با تو صحبت نمیکنه، حالش خوب نیست داره تو خواب صحبت میکنه. با باباش سریعا ارسلان رو بردیم دکتر، اون شب تو اورژانس سرگردون بودیم و روز بعد حال ارسلان بهتر شده بود. ارسلان همش نوزده سالش بود، روز بعد که حالش بهتر شد خانواده عموش اومدن به دیدن ارسلان، برادرشوهرم و شوهرم یه طلا فروشی معتبر ولی معروف توی مرکز شهر داشتن. پسرعموی ارسلان هم تقریبا هم سنش بود و همش شش ماه ازش بزرگتر بود و یجورایی مثل برادر واسه هم بودن. اون روز گفتم فرنام تو بمون پیش ارسلان. فرنام یکم مکث کرد و گفت فردا امتحان زبان دارم باشه واسه یه روز دیگه.. یهو دخترم گفت ااا داداش دیشب تو خواب گفتی فرنام امتحان زبان داره نمیتونه بیاد. دخترم پاشد و با ذوق گفت مامان داداش خودش گفت بخدا خودش گفت.. فرنام خندید و گفت عیب نداره پیشگو شده. اون شب خانواده برادرشوهرم شام خونه ما موندن و آخر شب همشون رفتن. نصفه های شب نزدیک اذان صبح بود که حس کردم تو راهرو یه صداهایی میاد، ترسیدم. من خوابم خیلی سنگین بود و به این زودیا بیدار نمیشدم، مخصوصا که شب قبلش بیمارستان بودیم و نخوابیده بودم. پتو رو از رو خودم کنار زدم و تا دم در اتاق رفتم و دیدم تو راهرو صدا میاد انگاری ارسلان داشت با یکی حرف میزد. نمیدونم چرا از حرفاش یه لحظه ترسیدم، آخه میگفت تو به خانواده من چیکار داری؟ دست از سرشون بردار.... شوهرمو بیدار کردم و گفتم پاشو ارسلان داره با گوشی با یکی دعوا میکنه پاشو ببین کیه.. دوتایی رفتیم تا اتاقش، در اتاق باز بود و ارسلان رو تختش بود. گفتم ای وای بچه دوباره تب کرده.. خواستم بیدارش کنم که گفت واسه چی ماشین بابامو پنچر کردی؟ واسه چی میخوای اون اتفاق بد بیفته؟ هنوز داشت حرفشو ادامه میداد که شوهرم، ارسلان و بیدار کرد ارسلان از خواب پرید و گفت چی شده؟ گفتم هیچی مادر داشتی هذیون میگفتی فکر کردیم تب کردی. تا هوا روشن بشه داشت دیگه خوابم نبرد، بعدشم دخترمو آماده کردم تا شوهرم ببرتش مدرسه. ارسلان پشت کنکوری بود و خوابیده بود. شوهرم، حمید، از خونه بیرون رفت و به دقیقه نکشیده زنگ خونه رو زد و گفت ماشین پنچر شده دیشب سالم بود ها، نمیدونم امروز چش شده. با گفتن این حرف یهو یه حس ترس عجیبی به دلم نشست. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا 🌸🍃 #ارسلان با صدای دختر کوچیکترم به خودم اومدم، با گریه میگفت بیا مامان بیا داداش عر
روسریمو انداختم رو سرم و رفتم تو پارکینگ دیدم لاستیک ماشین پنچر شده . به شوهرم گفتم چرا پنچر شده یعنی کسی با ما دشمنی داره؟ شوهرم زد زیر خنده و گفت کسی با ما دشمنی داشته باشه میاد لاستیک ماشین پنچر می‌کنه ؟ حداقل میاد لاستیک پاره می‌کنه دیگه برو خانم بخواب این فکرا رو نکن . شوهرم زنگ زد به آژانس و دخترمو رسوند مدرسه . من تو خونه نشسته بودم و خوابم نمیبرد . ارسلان که بیدار شد گفتم مادر دیشب خواب چی می‌دیدی ؟ ارسلان یکم فکر کرد و گفت هیچی والا ، مگه چی شده بود ؟ گفتم هیچی دیشب تو خواب گفتی ماشین بابات پنچر شده و اتفاقا ماشین هم پنچر شد ‌. ارسلان با تعجب نگام کرد و گفت واقعا ؟ حتما بابا شوخی کرده خواسته تورو بترسونه. گفتم نه بابا این خبرا نیست ، واقعا پنچر بوده . اون روز دیگه از فکر و خیال خواب ارسلان بیرون اومدم و خوابیدم ، تا یکی دو روز بعد اتفاقی نیفتاد و دقیقا سه شب بعد ارسلان دوباره خوابید و این دفعه هم از اتاقش صدای سر و صدا میومد. به شوهرم گفتم پاشو ببین ارسلان دوباره داره خواب میبینه ، شوهرم با ناراحتی گفت میبینه که میبینه چرا منو بیدار می‌کنی هزار تا کار دارم خب برو بیدارش کن خرس گنده شده واسه خواب دیدنش هم من باید بیدار بشم ؟ رفتم بالا سر ارسلان و دیدم ساکته و خوابش برده ، خواستم از اتاق بیرون بیام که گفت سلام عمه سهیلا چه خبر ؟ چیشده اومدین اینجا ؟ یهو یه ترس بدی به دلم نشست سریع اومدم ارسلان بیدار کنم که یهو ارسلان گفت چیشدی میترا ؟ داد زد مامان بیا ، مامان بدو بیا میترا از پله افتاد پاش پیچ خورد . سریع ارسلان بیدار کردم و گفتم پاشو ارسلان عمه چیشده ؟ چی میگفتی تو خواب ؟ ارسلان چشاشو یکم باز کرد و گفت چی میگی مامان ؟ من اصلا خواب ندیدم حرفا میزنی ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ روز بعد که بیدار شدم اصلا از خواب ارسلان یادم نبود ، کارای خونه رو انجام دادم تا عصری که زنگ خونه رو زدن و من تو سرویس بهداشتی بودم و گوشامو تیز کردم ببینم کیه . چند لحظه بعد ارسلان گفت سلام عمه سهیلا جونم ، خوبی ؟ چخبرا ؟ چه عجب اینجا پیداتون شده . با شنیدن این حرفا انگار همه انرژی بدنمو گرفته بود و بدنم می‌لرزید ، سریع از سرویس اومدم بیرون که بگم میترا مواظب خودش باشه که صدای آخ میترا و پشت سرش صدای ارسلان اومد که گفت میترا چیشدی؟ مامان بدو بیا میترا از پله ها افتاده . رفتم جلو در و دیدم میترا دختر خواهر شوهرم با چشم گریون نشسته رو پله و گفت اصلا نفهمیدم کی افتادم . سهیلا گفت حالا چیزی هم که نشده یکم پات پیچ خورده خوب میشی.. میترا خندید و گفت اره چیز مهمی نیست بیشتر ترسیدم تا اینکه دردم بگیره.. اون روز خواهرشوهرم یکی دو ساعتی خونمون بود و گفت ببخشید بدون خبر دادن اومدم یهویی پیش اومد، حوصلمون تو خونه سر رفته بود گفتیم بیایم دور هم جمع بشیم. سهیلا که رفت همه چیو واسه شوهرم تعریف کردم شوهرم باورش نمیشد میگفت داری توهم میزنی قسم خوردم که دروغ نمیگم گفتم مگه یادت رفته پنچری ماشینو؟ اتفاقا همون شب خانواده برادرشوهرم اومدن خونمون. ماجرا رو واسه جاریم تعریف کردم، اونم گفت واا حرفا میزنیا گفتم بخدا دروغ نمیگم.. فرنام گفت نه راست میگه، اصلا یه دفعش اتفاقی باشه بقیشو چی میگین؟ یعنی هم اومدن من به خونتون هم پنچر شدن ماشین هم افتادن میترا از پله ها اتفاقیه؟ من شنیدم بعضیا وقتی تب میکنن اینجوری میشن، تو دنیا خیلی نادره ولی واقعیه، حتی یه یارویی تب کرده تشنج و بعدش کما.. وقتی بهوش اومده یه زبان دیگه رو بلد بوده.. شوهرم زد زیر خنده و گفت این چرت و پرتا چیه که میگی فرنام؟ حالا این زن ما از بی خوابی یه حرفایی میزنه تو چرا باور میکنی؟ اون شب فرنام اصرار کرد که ارسلان همراهش بره خونشون و منم قبول کردم. روز بعد هنوز تازه از خواب بیدار شده بودم که جاریم زنگ زد و صداش میلرزید گفتم چی شده؟ چرا صدات میلرزه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #ارسلان روسریمو انداختم رو سرم و رفتم تو پارکینگ دیدم لاستیک ماشین پنچر شده . به شو
گفت دیشب تو خواب ارسلان با خودش حرف زده و گفته همه چی داره میشکنه.. صبح که بیدار شدیم داشتیم صبحونه می‌خوردیم یهو شیشه داخل بوفه شکست و همه وسایل خورد شد . با شوهرم رفتیم خونه برادر شوهرم، بچم ارسلان خیلی ترسیده بود و گفت بخدا من این کارا رو نمیکنم حتی نمی‌دونم چرا خوابشو میبینم ‌. فرنام گفت این یه نعمته دیوونه چرا می‌ترسی چرا قسم میخوری ؟ این اتفاقات قراره بیفته فقط تو بهمون هشدار میدی... همه به جز شوهرم این ماجراها رو باورمون شده بود وقتی اومدیم خونه گفت ببین دیگه دلم نمیخواد کسی از این ماجراها چیزی بفهمه و بچمون انگشت نما بشه. منم قبول کردم، ارسلان پشت کنکوری بود و همینجوریش هم درس نمیخوند و مدام میگفت بهم پول بدین با فرنام بریم خارج از کشور دندونپزشکی بخونیم، با این اوضاعی هم که پیش اومده بود دیگه اصلا درس نمیخوند تا یک هفته بعد ارسلان دیگه تو خواب حرف نمیزد و منم خداروشکر میکردم همه چی تموم شده تا اینکه یه شب فرنام اومد خونمون ولی پیش ارسلان خوابیده بود، نصفه های شب بود که دیدم فرنام در اتاق و میزنه و میگه زن عمو بیدار شو بیچاره شدیم. گفتم چی شده؟ فرنام دست و پاش میلرزید و گفت شوهر عمه سهیلا سکته کرده.. گفتم تو از کجا میدونی؟ فرنام گفت که ارسلان تو خواب گفته.. به ساعت نگاه کردم پنج صبح بود، گفتم اگه این موقع زنگ بزنم خونشون خیلی بد میشه سکته هم نکرده باشه از حرف من سکته میکنه. تا صبح منتظر بمون بعدش زنگ میزنم خونشون ببینم چه خبره. صبح شوهرم میخواست بره سرکار که برادرش زنگ زد و گفت شوهر سهیلا سکته کرده دیشب، بیا بریم بیمارستان. این حرفو که شنیدم حالم بد شد ، غش کردم و افتادم رو زمین و همونجا شوهرم اومد و گفتم دیشب فرنام اینا رو بهم گفته . شوهرم از فرنام پرسید و اونم تایید کرد. همه چیز شکل یه فیلم ترسناک شده بود ، باورمون نمیشد ارسلان هر چیزی میگه اتفاق میفته... بعد اون روز حال عجیبی داشتیم ارسلان بیشتر از همه ترسیده بود و فرنام مدام می‌گفت باید به حرفای ارسلان توجه کنیم اینجوری نمیشه باید گوش به زنگ باشیم .. دو سه هفته از سکته زدن شوهر سهیلا گذشته بود و دیگه ارسلان تو خواب حرف نمی‌زد تا این که یه شب دیدم دوباره از اتاقش صدا میاد . شوهرمو بیدار کردم و دوتایی رفتیم بالا سرش ، ارسلان با خودش حرف میزد و می‌گفت بابا زنگ بزن پلیس بیاد ، شاید دزدا خطرناک باشن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #ارسلان گفت دیشب تو خواب ارسلان با خودش حرف زده و گفته همه چی داره میشکنه.. صبح که
ارسلان حرف میزد و هنوز حرفاش کامل نشده بود که شوهرم بیدارش کرد و گفت اینا همش چرته ‌. اون شب خوابم نبرد روز بعد هم همش با دعا و گریه و التماس به خدا می‌گذشت ولی در کمال تعجب اتفاقی نیفتاد. شب بعد هم ارسلان خوابی ندید و تا این که دو روز بعد دیدم ارسلان تو خواب داره گریه می‌کنه و باباشو صدا می‌کنه رفتیم بالا سرش و دیدم بچم تمام صورتش خیس از اشکه بین هق هقاش می‌گفت چرا گذاشتی بابا بره دنبالشون؟ همینو میخواستی از کجا معلوم بابا به هوش بیاد ؟ با شنیدن این حرفا عرق سرد رو پیشونیم نشست ، برعکس همیشه ارسلان خودش بیدار شد و گفت مامان خواب بد دیدم یه خواب خیلی وحشتناک ولی یادم نمیاد چی بوده . گفتم چیز مهمی نبوده ، زنگ زدم به فرنام و گفتم بیا پیش ارسلان شبا بخواب ببین دقیقا چیا میگه تو رو خدا بیا با عموت صحبت کن حرفای این بچه رو جدی بگیره من خیلی میترسم . فرنام هم اومد و کلی با شوهرم صحبت کرد می‌گفت خدا خواسته ارسلان اینجوری بشه که ما رو از خطر حفظ کنه ولی شما اصلا عین خیالتونم نیست. فرنام یکی دو شب خونم خوابید و شب سوم یهو فرنام هراسون اومد پشت در اتاق و می‌گفت زن عمو بیدار شو بیچاره شدیم. اومدم بیرون و گفتم چی شده ؟ فرنام گفت زن عمو ارسلان تو خواب گفت دزد زده به طلافروشی ، عمو و بابام افتادن دنبال ببینن طرف کیه و اونا هم یه بلایی سر عمو آوردن... شوهرم پتو رو کشید رو سرش و گفت ای بمیرید با این مسخره بازیاتون، یه شب من میمیرم یه شب طلا فروشی رو دزد میزنه کم مونده منو تو غسال خونه ببینید. صبح پدر فرنام زنگ زد و گفت بیچاره شدیم دیشب طلافروشی رو زدن. شوهرم گفت غیر ممکنه آخه مگه میشه طلافروشی رو بزنن و آژیر صدا نده؟ همگی رفتیم تو طلافروشی، پلیس هم اونجا بود. پلیس گفت که طرف صددرصد آشنا بوده، هیچ اثر انگشتی نیست ولی جالب اینه که از طلافروشی طلا برنداشته و فقط دلارها و سکه های توی گاوصندوق و برداشته. برادرشوهرم پوزخند زد و گفت چه دزد احمقی بوده لابد دلش سوخته همون چند صد میلیون قدر نیازشو برداشته. پلیس گزارش دزدی رو نوشت و گفت باید حضوری بیاین کلانتری واسه بقیه شکایت. همگی سوار یه ماشین شدیم و داشتیم میرفتیم سمت کلانتری که فرنام گفت من حدس میزنم قضیه دشمنی باشه وگرنه چه دلیلی داره بیان گاوصندوق خالی کنن و طلاها رو نبرن؟ شوهرم گفت قضیه هرچیزی که باشه پدر طرف و درمیارم بیچارش میکنم فکر کرده مملکت قانون نداره که بیاد دزدی. برادرشوهرم گفت داداش فکر میکنی کار کی باشه؟ اصلا غیر من و تو کی کلید و رمز گاوصندوق و داره؟ قضیه خیلی عجیب غریبه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #ارسلان ارسلان حرف میزد و هنوز حرفاش کامل نشده بود که شوهرم بیدارش کرد و گفت اینا
اون روز رفتیم کلانتری و شکایت رو نوشتیم، فیلم دوربین مغازه رو آوردیم خونه و گفتم دقت نگاه میکردیم، دوتا پسر وارد مغازه شدن، خیلی راحت کلید انداختن تو در. رمز گاوصندوق و زدن و یکیشون به شوخی دستشو برد سمت یکی از انگشترا و انداخت تو دستش و انگشتر رو بوسید. فرنام گفت پدر سوخته چه خوشحالم هست، این بین ارسلان خیلی ترسیده بود و مدام میگفت اینا دشمنی دارن توروخدا دنبالشون نرین. دقیقا همون شب بود که تلفن خونه زنگ خورد، ارسلان رفت سمت تلفن گوشی رو جواب داد و بعدش شروع کرد به فحاشی، من داشتم که سردرد میمردم هرچی میگفتم کیه جواب درستی نمیداد و فقط سروصدا میکرد وقتی گوشی رو قطع کرد گفت باید بریم اداره پلیس باید پدر اینو به دستش بدیم. شوهرم هی میگفت ارسلان آروم باش و ارسلان گفت که طرف تهدید کرده گفته یه بلایی سرمون میاره گفته اگه میخواست میتونست کل طلاها رو ببره ولی اگه نبرده واسه اینه که فقط خواسته یه گوش مالی بده. شوهرم گفت پیداشون میکنیم و ارسلان گفت مرتیکه تهدید به کشتن میکنه خجالت نمیکشه. شوهرم پاشد لباس پوشید و من گفتم نرو اداره پلیس، خواهش و تمنا کردم گفتم نرو پولی که از مغازه رفته رو من میدم. زمینی که از پدرم به ارث رسیده رو میفروشم میدم جاش. فقط تو نرو دنبالش بخدا معلومه تهش میشه دوباره همون خواب ارسلان. شوهرم میخواست بره که به پاش افتادم و جون بچه ها رو قسمش دادم که بیخیال نمیشد آخرش گفتم اگه بری به قرآن منم از این خونه میرم. با گفتن این حرفا شوهرم بیخیال شد. دو سه روز گذشت که سهیلا و دخترش اومدن خونمون، ماجرای دزدی رو شنیده بودن و وقتی گفتم میخوایم شکایت و پس بگیریم سهیلا خیلی اصرار کرد بگو اصل ماجرا چیه و منم براش تعریف کردم. سهیلا باورش نمیشد با تعجب نگاه به من انداخت و گفت راستی راستی باورت شده پسرت غیب میگه ؟ گفتم نه منم اولش باورم نمیشد ولی حتی سکته شوهر تو رو هم پیش بینی کرد ، افتادن میترا تو پله ها رو هم پیش بینی کرد اینا همش توهم که نیست هست ؟ میترا یهو گفت زن دایی افتادن من تو پله ها رو ارسلان پیش بینی کرد ؟ گفتم آره ، میترا پوزخندی زد و گفت دستش درد نکنه چه پیش بینیا کرده . اون روز شوهرم اومد خونه و گفت داداشمم قبول کرده که شکایت نکنیم اونم قبول کرد این قضیه ته خوبی نداره ولی من خودم پیگیر هستم ببینم این یارو کی بوده بالاخره هم میفهمم . شوهرم بعد اون روز خیلی محتاط تر شده بود کلیدهای مغازه رو به هیچکس حتی من نمی‌داد ، رمز گاو صندوق رو عوض کرده بودن و دزدگیر جدید نصب کرده بودن . دو سه هفته از دزدی مغازه گذشته بود و هر از گاهی پسرم ارسلان تو خواب حرف میزد و می‌گفت نرید دنبال دزدا و همون خوابا و حرفای همیشگی . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #ارسلان اون روز رفتیم کلانتری و شکایت رو نوشتیم، فیلم دوربین مغازه رو آوردیم خونه
دقیقا بعد یک ماه از دزدی مغازه یه شب که همه دور هم جمع بودیم ارسلان و فرنام گفتن ما داریم میریم خارج از کشور دندون پزشکی بخونیم . برادر شوهرم زد زیر خنده و گفت آخه شما همینجا که دست و بالتون بسته بود درس نمیخوندین بعد من باور کنم که برین یه کشور دیگه و درس بخونید ؟ فرنام گفت آره چرا نخونیم؟ اینجا بمونیم پشت کنکور و جوونیمون حروم بشه . برادر شوهرم گفت خوب کاری میکنید برین خارج درس بخونید ولی ما نه پول سربازی شما رو میدیم نه وثیقه رو و نه پول خارج رفتن رو . یهو فرنام گفت ندین خودمون اونجا یه کار پیدا کردیم که کنار درس خوندن پولم دربیاریم دو تایی میریم اونجا . نگاه به ارسلان انداختم و گفتم پسر من بدون اجازه ما نمیره ، ارسلان با ترس و لرز گفت چرا مامان میرم من جوونیم داره اینجا هدر می‌ره حالا که فرنام داره می‌ره منم میرم . شوهرم گفت آخه شما دو تا پول کرایه تاکسی تا فرودگاه ندارید اونوقت میخواین برین روسیه ؟ شما اصلا پول بلیطتونو دارین ؟ فرنام از جمع بلند شد و گفت آره که داریم . بعد رفتن فرنام برادر شوهرم کلی حرف زد و گلایه کرد که مگه ما واسه شما کم گذاشتیم ؟ شوهرم رو کرد به ارسلان و گفت فرنام یه شکری خورده تو روی مامان باباش وایستاده جای این که تو بگی داری غلط زیادی می‌کنی تو هم انگشت می‌کنی تو همون سوراخ ؟ ارسلان با ناراحتی گفت ای بابا می‌خوایم بریم نمیزارید ، میگیم خودتون پول بدین نمی‌دین . میگیم واسمون یه جواهر فروشی بزنید نمیزنید پس کار به کار ماهم نداشته باشید . شوهرم با عصبانیت پاشد گفت کار نداشته باشیم ؟ هنوز بیست سالتون نشده بعد واستون جواهر فروشی بزنیم ؟ تو زندگیت اندازه هزار تومن کار کردی ؟ تو کل زندگیت انقد درآوردی که یه جواهر بخری که حالا جواهر فروشی میخوای ؟ من و عموت جون کندیم مثل شما دستمون جلوی بابامون دراز نبود . ارسلان پرید وسط حرف و گفت دست ماهم دراز نیست ما هم هزار تومن از شما نمیخوایم . خودمون قراره بریم بدون منت شماها ، پولتون ارزونی خودتون. ارسلان هم گذاشت و از خونه بیرون رفت که شوهرم شروع کرد به حرف زدن که این دوتا یه مرگشون هست یه کاری کردن یه پولی دارن که اینجوری خاطرشون جمعه . سهیلا گفت ولشون کن داداش مگه خارج رفتن به این الکیه که اینا میگن ، سربازی هم نرفتن من که میگم سر بچه بازی یه حرفی خواستن بزنن . اون شب وقتی مهمون ها رفتن آخر شب ارسلان اومد خونه ، فرنام هم همراهش بود نصف شب بود که دیدم سر و صدای ارسلان میاد . رفتم بالاسرش دیدم فرنام خوابیده با این همه سر و صدا ، ارسلان گریه میکرد و گفت همینو می‌خواستین ؟ که نزارید ما بریم و این بلا سر من بیاد ؟ که من فلج بشم و فرنام بمیره ؟ نمی‌دونستم باید چیکار کنم حتی ارسلانم بیدار نکردم رفتم تو پذیرایی نشستم و تا خود صبح گریه کردم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #ارسلان دقیقا بعد یک ماه از دزدی مغازه یه شب که همه دور هم جمع بودیم ارسلان و فرنام
صبح حدود ساعت ۹ بود که دیدم گوشی شوهرم زنگ میخوره ، گوشیشو جواب داد و گفت نه کسی نیست دایی جان بگو بهم ، باشه ای گفت خدافظی کرد و گفت من دارم میرم خونه سهیلا ولی پسرا اصلا نفهمن نمی‌دونم ماجرا چی بود که میترا کلی قسم و آیه آورد برام که به پسرا چیزی نگم. شوهرم خدافظی کرد با من و رفت، فرنام و ارسلان هم اومدن تا صبحونه بخورن، سر سفره نشسته بودیم که گفتم دیشب خواب بد دیدی دوباره، ارسلان نگام کرد و گفت واقعا؟ چه خوابی؟ گفتم از خارج رفتن میگفتی فرنام با خوشحالی گفت آخجون پیش بینی خارج رفتن مارو هم کردی، چی میگفت حالا زن عمو؟ من چرا متوجه نشدم؟ ولی هرچی بوده میدونم عین حقیقته و باید بهش عمل کنیم. گفتم هیچی، گفت رفتین روسیه و اونجا بلا سرتون اومده. با حرف من فرنام جا خورد و گفت زن عمو مطمئنی این حرفو زده تو خواب؟ گفتم آره. فرنام یه سری تکون داد و گفت آخه من تو خواب یه چیزایی متوجه شدم حس کردم میگه اگه نریم اتفاق بدی میفته. میخواستم جوابشو بدم که صدای کلید تو در اومد و بعدش شوهرم داد زد آره تخم جن آره، همینه که تو میگی. من حساب شما دوتا رو میرسم، ای خدا شماها چی بودین من و داداش بدبختم بزرگ کردیم دیگه. شوهرم هجوم آورد سمت بچه ها و فرنام از اون سمت با شلوار تو خونه ای فرار کرد و رفت گفتم چی شده؟ چی میگی؟ چرا همچین میکنی؟ شوهرم نگاه به ارسلان انداخت و گفت خجالت نکشیدی واقعا؟ با خودت فکر نکردی ننه بابای بدبخت من این همه زحمت کشیدن بعد من تخم... با کلک بیام ثروت بابامو از چنگش دربیارم ببرم روسیه عشق و حال؟ داد زدم به منم میگی چی شده یا نه؟ شوهرم نگاه انداخت بهم و گفت آره میگم، همه این حرفا که خواب دیدم و فلان و بسان فیلم این دوتا بوده، از دوتا بچه رو دست خوردیم. گفتم وا این چه حرفیه؟ رو دست خوردیم که میترا از پله ها افتاد و شوهر سهیلا سکته کرد؟ شوهرم گفت بله اینم از پدر سوخته بازیشونه. به میترا گفتن شرط بندی کردیم اومدی خودتو از پله ها بنداز. اون شبی هم که شوهر سهیلا سکته کرده بود میترا پیام میده به فرنام که بیداری یا نه بابام سکته کرده و این پدر سوخته هم میاد و این حرفا رو به تو میزنه. همه این کارا رو کردن که تهش بیان جیب مارو بزنن. ارسلان گفت نه به قرآن بابا از اولش قصدمون این نبود اولش خواستیم دور هم بخندیم بعدش فرنام گفت بیا طلا فروشی رو هم با کلک بزنیم وقتی بفهمن کار ما بوده ما دیگه رفتیم روسیه. اون روز زنگ زدیم برادرشوهرم و زنش اومدن خونمون باورشون نمیشد ماجرا از چه قراره به پسرم گفتیم دلارها و سکه ها دست کیه که گفت دست فرنام و تا دو هفته هیچ خبری از فرنام نبود، از این طرف برادرشوهرم پاسپورت و تمام مدارک فرنام و برداشته بود. بالاخره فرنام بعد دو هفته اومد خونه ما چیزایی که دزدیده بود داد به شوهر من و خواهش کرد پیش باباش ضمانتشو بکنه. از اون ماجرا پنج سال میگذره، فرنام و ارسلان هیچکدوم سال بعد دانشگاه رشته دندون قبول نشدن و رفتن سربازی. فرنام الان با برادرشوهرم تو جواهر فروشی کار میکنه و ارسلان دو ساله که رفته روسیه. فرنام هرچقدر التماس کرد برادرشوهرم راضی نشد بفرستتش روسیه گفت تو اینجا جیب باباتو میزنی اونجا معلوم نیست چیکار میکنی. این داستان رو نوشتم تا پدر مادرها ساده لوح نباشن والا من هم خودم هم شوهرم اهل نمازیم و تا حالا به خطا نرفتیم جون کندیم تا به اینجا رسیدیم ولی عاقبت بچه هامون این شدن. ازتون خواهش میکنم حواستون به بچه هاتون باشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽