🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_نهم🎬: یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من
🎬: هاج و واج به مامان چشم دوخته بودم، مامانم چی داشت می گفت؟! یعنی من واقعا بیدار بودم؟! انگار که خشکم زده بود، هر چی لب میزدم صدام بیرون نمی‌آمد، سرم گیج میرفت، جلوی چشمام کلا سیاه و تاریک شده بود و همون وسط آشپزخانه شترق افتادم روی زمین.. مادرم با حالتی دستپاچه جلو آمد و همانطور که فریاد میزد کمک...کمک بیاین منیره... توی سرش هم میزد. مادرم سرم را روی زانوش گرفت و همانطور که گونه هام را نوازش می کرد گفت: چی شدی منیره؟! چرا اینکار می کنی دخترم...پسر به این خوبی... گوشه های روسری مادرم را توی دست گرفتم و همانطور که تکون می دادم و با نگاهی عاجزانه بهش چشم دوخته بودم گفتم: مامان...آخه چرا؟! من حتی خودم نباید از عقد خودم خبر داشته باشم؟! مگه مگه اصلا هیچ کجا دختر را بدون حضور خودش عقد می کنن؟! تو رو خدا بگین که شوخی کردین... مادرم آهی کشید و می خواست چیزی بگه که پدرم همانطور که بالای سرم ایستاده بود گفت: دخترم آقا عنایت و بچه هاش خیلی آدم های خوبی هستن، میگی نه برو از عمه عطیه و شوهرش بپرس، موضوع خواستگاری وحید را به عمه ات که گفتم، دهانش باز موند، آخه می گفت پسر به این خوبی را چطور تور کردین و خیلی سفارش کرد که اونو از دست ندیم، منم دیدم خیلی تعریفش را می کنن ومی دونستم تو اصلا علاقه ای به ازدواج نداری، اما چون خوشبختی تو برام مهم بود، دیروز که رفتم شهر، با وحید رفتیم پیش یه ملّا، ملا هم خطبه عقد تو رو و وحید را خوند... از دست این عمه عطیه که عمه بابام بود و توی همه چیز دخالت می کرد عاصی بودم سرم را گرفتم بالا و همینجور که می نشستم گفتم: پس مبارکتون باشه، شما با وحید رفتین محضر،خودتون هم برین باهاش زندگی کنین... در این هنگام مادرم محکم توی صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده منیره، این حرفا چی هستن که میزنی؟! پدرت و وحید محضر نرفتن، اصلا هنوز ازدواج شما توی شناسنامه ثبت نشده هر وقت بخواین برین محضر ، خوب خودت هم باید باشی... در عین ناراحتی خنده تلخی کردم و گفتم: نکنه می خوایین مثل محبوبه به سرم بدین، بچه دومش هم به دنیا آمد و هنوز نرفتن محضر... بابام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کار به کار مردم نداشته باش، حواست به خودت باشه، الان تو شوهر داری میفهمی؟! فردا هم وحید میاد اینجا، مثل یه خانم پخته با شوهرت برخورد کنی فهمیدی؟! غریبگی نکنی، حرف درشت نزنی.. از اسم شوهر حالم بهم میخورد و بدون انکه خجالت بکشم با صدای بلند زار زدم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂