رمان آنلاین
#اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت65
خواب بودم که حس کردم دستی محکم دهانم را گرفت .چشمانم به دو حلقه ی سیاه خیره ماند و صدای کریهی را توی گوشم شنیدم :
_اومدم دنبالت کوچولو .
پدرام بود .ترسیده خواستم فریاد بزنم ولی فشار دستش آنقدر زیاد بود که نتوانم .دست و پا می زدم و تقلا می کردم که راه فراری پیدا کنم که نشد .
گرمای دستش را روی تن تبدارم حس کردم که یک لحظه دستش از دور دهانم برداشته شد و من با تمام وجودم فریاد کشیدم :
_کمک ... نذارید منو ببره ... تو رو خدا.
و همزمان روی تخت نشستم . چشمم در اتاق چرخید .زیر نور کم آباژور ، پدرام مخفی شده بود.جایی که در تیررسم نبود.همچنان از ترس می لرزیدم که در اتاقم به شدت باز شد ، هومن بود که فریاد زدم :
_ببرش ... از اینجا ببرش ... اومده دنبالم ، یه جا قایم شده ...
-کی ؟
-پدرام ... پدرام ...
همزمان پدر و مادر و خانم جان هم به اتاقم سرازیر شدند:
_چی شده عزیزم ؟
باز در حالیکه با هر دو پنجه ام به پتو چنگ میزدم وخودم را کنج تختم مخفی کرده بودم گفتم :
_اومده منو ببره ...نذارید ... تو رو خدا نذارید .
پدر چراغ اتاق را روشن کرد:
_کسی نیست نسیم جان ...کابوس دیدی عزیزم .
مادر جلو آمد و مرا که هنوز حرف پدر که هیچ ، چشمان خودم را هم باور نداشتم ، در آغوش گرفت و با غیض گفت :
_خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو .
هومن اِی بلندی به اعتراض گفت :
_ا .ِ.. شما هم ... همه چی تموم شده دیگه واسه چی لعنت میکنی .
مادر عصبی گفت:
_چرا لعنت نکنم ؟ ببین چه بلایی سر دخترم آوردن ، شب ها هم دیگه خواب راحت نداره .
و بعد دستی به موهایم کشید و گفت :
_چقدر داغی تو نسیم جان ....منوچهر بیا ببین ....به نظرم تب داره ها.
پدر هم جلو آمد و دستی به پیشانی داغم کشید :
_آره تب داره ... یه تب بر ، بهش بده تا بخوابه .
مادر مرا روی تخت خواباند و رفت که پدر نگاهی به من انداخت ، نفس بلندی کشید و رو به سمت خانم جان و هومن گفت :
_شما برید بخوابید ...من و مینا پیشش میمونیم .
خانم جان رفت ولی هومن ماند.هنوز از ترس می لرزیدم که پدر لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید :
_خواب دیدی دخترم ...نترس .
هومن جلوتر آمد و بی مقدمه گفت :
_لرزش از ترس نیست ، تب و لرز داره شاید .
پدر سری تکان داد:
_آره ...حتما.
مادر با یک لیوان آب و یک قرص از راه رسید که پدر گفت :
_میگم بیا ببریمش بیمارستان ...تب و لرز داره .
-بذار یه قرص بخوره ، خوب نشه میبریمش ، بچه ام تازه از بیمارستان مرخص شده ... باز اسم بیمارستانو جلوش نیار .
سرم را بلند کرد و قرص را روی زبانم گذاشت . قرص را با آب قورت دادم که مادر گفت :
_برید بخوابید شما ... من بیدارم .
اما نه پدر و نه هومن ، هیچ کدام نرفتند .هومن کلافه تر از بقیه بود که گفت :
_من بیدارم میخواید شما برید بخوابید.
-نه پسرم تو برو ... فردا کلاس داری ... من بیدارم .
-تا الانشم بیدار بودم ، شما برید بخوابید ، اگه تبش پایین نیومد ، بیدارتون میکنم .
پدر با چشم به مادر اشاره کرد که قبول کند .
مادر نگاهی با تردید به من و بعد هومن انداخت و گفت :
_باشه.
و همراه پدر از اتاق بیرون رفتند . با بسته شدن در ، هومن جای پدر ، کنار تخت نشست .
چشمانم رابسته بودم ولی هنوزم میلرزیدم .
-راستش رو بگو .
چشم گشودم که پرسید :
_پدرام بلایی سرت آورده ؟
با لرز چشم بستم و گفتم :
_نه .
-پس چرا هنوز کابوسش رو میبینی ؟
بغض کرده از یادآوری آن شب سرد در کانکس با پدرامی که می خواست نیت شومش را سرم خالی کند گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝