بعد از چند وقتی که نبود، حالا برگشته بود. آن هم با
#آستین_خالی. ته دلم خالی شد. گفت نگران نباشید فقط ضرب دیده و گچش گرفتند. سلام و احوال پرسی با مادر و خواهرش کرد و به بهانه خواب رفت اتاق که بخوابد. دنبالش که رفتم نقشه ای جلویش پهن بود. باید اطلاعات حاصل از شناسایی ها را در
#نقشه ثبت می کرد؛ آن هم با دست گچ گرفته. گفت در این موقعیت کسی جز تو برای این کار ندارم.
من هم به بهانه خواب شام نخورده آمدم توی اتاق و با راهنمایی هایی که می داد در تاریکی کامل؛ فقط با کور سویی که از نور لامپ حیاط به داخل می تابید، باید اطلاعات را روی نقشه ثبت می کردم که شامل محل استقرار یگان های نظامی مختلف در محورهای متعدد بود.
اولش خیلی سختم بود. پاک کن از دستم نمی افتاد؛ اما کم کم راه افتادم. این کار تا ساعت سه و نیم
#صبح طول کشید.
تا کمی صاف می نشستم و انگشت هایم را باز و بسته می کردم، کاظم پشت
#دستم_را_می بوسید و حلالیت می طلبید از این که تا این وقت شب دارم جورش را می کشم.
وقتی کار تمام شد همانجا خوابم برد. دو ساعت بعد برای نماز بیدار شدم؛ اما آن چنان گرم خواب بودم که رفتن کاظم را هم متوجه نشدم.
بعد از یک هفته هم که برگشت، دوباره شروع کرد به
#تشکر کردن بابت یادداشت های آن شب.
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
#سیره_خانوادگی_شهدا
#قدردانی_از_زحمات_همسر
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۶۹-۶۷ و ۷۱