زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _با اون دختره و زن تو کار دارم _گفتم که دختره هنوز نیومده حالا چرا داد میزنی؟ _باز میکنی یا برجو رو سرتون خراب کنم _خیله خب الان درو باز می‌کنم... تو ساختمون آبروریزی نکنیا... مودب باش... همینطور که از اتاق خارج می‌شد نیم‌نگاهی بهم انداخت همینکه متوجه شد من بیدارم پرسید _تو نمیدونی چی شده؟ بعد هم بدون اینکه منتظر جواب باشه با غرولند بیرون رفت کنجکاو شدم بدونم چی شده... اما اونقدر خوابم میومد که نتونستم از تختخواب دل بکنم... ضمن اینکه میدونستم صبح به این زودی اگه بیدار بشم حالت تهوع سراغم میاد... پس چشمام رو بستم و‌ سعی کردم دوباره بخوابم... یکم بعد صدای سینا به گوشم رسید اما بازهم اهمیتی ندادم... یهو در اتاق به ضرب باز شد و‌ به دیوار پشتش برخورد کرد که همون لحظه صدای فریاد نیما رو شنیدم _کجا میری نفهم چه خبرته؟ از ترس از جا پریدم با قیافه برزخی سینا روبرو شدم سریع پتو رو روی خودم کشیدم قبل از اینکه من اعتراض کنم نیما از پشت چنگ انداخت و از بازوش چسبید _تو نمیدونی نباید به حریم خصوصی کسی وارد بشی؟ بازوش رو از تو دست نیما بیرون کشید و با انگشت من رو‌نشون داد _پس چرا این همش سرش تو زندگی منه... بعدم برگشت به طرف نیما و داد زد _ من حریم خصوصی ندارم؟ از فریادش به خودم جمع شدم... وضعیت خوبی نداشتم... دلم میخواست فریاد بزنم و‌ بگم گمشو از اتاق من برو بیرون اما احساس کردم اونقدر عصبی و وحشی شده که هر آن ممکنه بهم حمله کنه... پس در سکوت وحشتزده نگاه اعتراض‌آمیز و التماس‌گَرَم رو به شوهرم که پشت سرش ایستاده بود دادم... نیما که اصلا حواسش به من نبود زد رو شونه‌ی برادرش و گفت _صداتو بیار پایین مگه چی شده؟ هه داشت می‌پرسید مگه چی شده... دلم می‌خواست جیغ بکشم و‌ بگم داری از اون می‌پرسی؟ نمیبینی چی شده؟ داداش بی‌شعور و احمق عوضیت بی‌اجازه اومده توی اتاقم و بالاسرم ایستاده و سر من داد می‌زنه اونوقت داری می‌پرسی چی شده؟ یعنی علت عصبانیتش مهمتر از اینه که الان پاش رو گذاشته تو حریم شخصی من؟ وای که چقدر کلمه‌ی "غیرت" و "حیا" برای این دوتا برادر عجیب و غریبه... به خودم جرات دادم... با تن صدایی که خیلی تلاش می‌کردم تبدیل به جیغ نشه گفتم _سینا هرچقدرم عصبانی هستی حق نداشتی بی اجازه وارد اتاق بشی... برو بیرون... میام باهم حرف می‌زنیم کمی نگاهم کرد و‌ بدون اینکه نگاه ازم برداره تنه‌ای به نیما زد و از در خارج شد... نگاه تنفرآمیزم رو به نیما دادم _خوشا به غیرتت... بی اجازه اومده تو اتاق نمی‌تونی بیرونش کنی؟ ازش میپرسی چی شده؟ برو پیشش دوباره عین گاو سرشو نندازه پایین بیاد این تو... من لباس عوض کنم میام پیشتون... بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و بیرون رفت... حاضر بودم قسم بخورم که به تنهاچیزی که اون لحظه فکر می‌کرد این بود که چرا سینا از من عصبانیه‌ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨