🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۲
به قلم
#کهربا(ز_ک)
از مکالماتشون فهمیدم دارن در مورد عمه صحبت میکنند.
صورت مامان بعد از شنیدن حرفای داداش سرخ شد و قطره اشکی روی گونهش غلطید
با گفتنِ جملهی
بمیرم برای عمهت
دلم از این حرفش هُرّی پایین ریخت
یعنی عمه فوت کرده؟
با چشمای اشکی رو به مامان پرسیدم عمه چی شده؟
که جواب داد: عمه ت سالمه،
شوهرش چند ساعت پیش به رحمت خدا رفته...
خیلی متاسف شدم.
شوهر عمهم از عمو و داییهام بهمون مهربونتر بود طفلکی عمه ازین به بعد خیلی تنها میشه.
چون دخترهاش ساکن تهران بودند و مطمئنا به خاطر درس و مدرسه بچهها و کار همسرانشون نمیتونن خیلی به عمه سر بزنن
تا یه ساعت بعد من و مامان و بابا با لباس عزا بر تن آمادهی رفتن به شهر بودیم.
منتظر عمو کریم بودیم که با زنش همراهمون بیان.
وقتی رسیدند فوری سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
به خونه عمه که رسیدیم چندساعت بعد دخترهاش هم رسیدند...
توی همهی مراسمها عمه و دخترهاش با متانت عزاداری میکردند .
اونقدر اشک ریخته بودند که چشمهاشون از پف زیادی باز نمیشد. من و دختر عمو و زنداداشها و نوههای عمه از مهمونها پذیرایی میکردیم.
بعد از مراسم هفتم به خونهمون برگشتیم.
دوباره چند روز قبل از مراسمِ چهلم به خونهی عمه رفتیم.
عمه توی این چهل روز حسابی ضعیف و لاغر شده.
این چند وقت مدام از خوبیها و خاطرات خوشی که با همسر مرحومش داشتند تعریف میکرد.
هرروز تعدادی از همسایههای صمیمیتر و دوستانش برای سرسلامتی دادن به خونهش میاومدند.
نگاه چند نفرشون به من خاصه...
برعکسِ زمانی که هنوز به عقد مسعود درنیومده بودم بجای اینکه ذوق کنم و با خودم بگم لابد من رو برای پسر یا برادرشن پسندیدند و کیف کنم از این همه توجه.
بیشتر در اعماق گرداب بدبختی که مسعود برام ساخته غرق میشدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨