فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_حضرت_عباس(ع)
💐ارتش حسین به خط
💐یل اصحاب اومد
🎙 #ولادت_حضرت_اباالفضل
#ماه_شعبان
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️"عالم محضر خداست،در محضر خدا معصیت نکنید"به این سخن امام بسیار علاقه داشت..
🌹شهید سید مجتبی علمدار
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
خبرشو24بهمن1402.mp3
4.39M
🍃🌹🍃
🗓۲۴ بهمن ۱۴۰۲
🎙 گزیده اخبار رو در بشنوید...
💠با ما همراه باشید💠
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو محبوبه زد رو دنده ی تعریف از شوهرش
با اشتیاق از حمایتهای سعید و دلسوزیهای برادرانهش در حق من و شرمندگیهاش بابت اشتباه مسعود میگفت.
دیگه اعصابم کِشِشِ این همه بار عصبی رو نداشت.
پس بی سرو صدا و بدون معطلی برگشتم و به اتاق رفتم.
دیگه حوصلهی قالیبافی هم نداشتم.
رفتم و کنار شکوفه دراز کشیدم
به صورت ماهش زل زدم.
اونقدر با انگشتم آروم آروم صورتش رو ناز کردم تا بیدار شد.
چشمهاش رو که باز کرد با خنده زل زد توچشمهام،
اونقدر سرِحال بود که انگار خیلی وقته خوابیده،
با لبخند برداشتم و با ذوقی که تو صدام موج میزد بغلش کردم.
الهی خاله منصورهت فدای این صورت ماه و خندهی قشنگت بشه.
چقدر تو ماهی عزیز ولم
غم و غصه همیشه ازت دور باشه که همهی غصههام رو پَر میدی...
از قربون صدقه رفتنهای من مامان از آشپزخونه بیرون اومد
او هم سرمست از خندهها و شادیِ من و شکوفه شده بود.
همون لحظه رو به مامان گفتم حاضرم ما بقی عمرم رو بدم تا خنده همیشه رو لب شکوفه بمونه.
این بچه همهی وجود منه.
مامان پر بغض لب زد خدا نکنه.
ان شاالله که عمر هردوتون طولانی و پر خنده باشه
محبوبه هم به جمعمون اضافه شد
با شادی دستاش رو باز کرد و خواست شکوفه رو از بغلم بگیره که با اخمی نمایشی ازش رد شدم و گفتم به عشقِ من دست بزنی قَلمِش میکنم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
شب صدای پچ پچ مامان و بابا میومد معلوم بود بابا از یه چیزی عصبیه اما اصلا حوصله ی غرغر هاش رو نداشتم
از این اخلاق مامان و بابا خوشم نمیاد
بعضی وقتا سر یه موضوعی اونقدر پچپچ میکنند آدم فکر میکنه چه خبره و چه اتفاق مهمی افتاده یا در حال وقوعه...
ولی بعد میفهمی اصلا موضوع مهمی نبوده
یا گاها میبینی داشتند در مورد یه موضوع خیلی مهم که مربوط به زندگی و ایندهی تویه حرف میزدند ولی اجازه ندادند خودت چیزی بفهمی...
اینکه من رو در چنین شرایطی جزو آدما به حساب نمیارن باعث میشه خیلی بهم بربخوره
پس زودتر به رختخوابم رفتم تا شاهد این رفتارشون نباشم
نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد.
حضور شکوفه و شیطنتهاش حسابی سرگرمم میکنه و باعث میشه افکار پریشون و غم و غصه فراموشم بشه.
صبح با صدای آواز خروس از خواب بیدار شدم نمازم رو که خوندم رفتم سراغ کارهای روزمره.
چندروزه خیلی هوای امامزاده رفتن به سرم زده اما حوصلهی بیرون رفتن از خونه رو ندارم.
سر دار قالی نشستم و مشغول شدم.
صدای زنگ در حیاط من رو به پشت در کشوند وقتی بازش کردم مجتبی پسر مسئوول مخابرات رو دیدم گفت بابام گفته تا نیم ساعت دیگه بیاین مخابرات پسرتون کار مهمی داره،
حتما یکی از داداشهام کار مهمی داره...
تو ده ما هیچ خونهای سیمکشی تلفن ثابت نداره...
فقط یه مخابرات داریم با چند تا باجه هروقت نیاز باشه میریم و از اونجا با آدمای بیرون از ده تماس برقرار میکنیم...
هروقت هم کسی کارمون داره به مخابرات زنگ میزنه اونم پسرش رو میفرسته و مثل الان ساعتی رو تعیین میکنه...
ازش تشکر کردم و از همونجا مامان رو صدا زدم.
صداش رو از حیاط پشتی شنیدم،
دوباره تکرار کردم
مامان مخابرات کارمون دارن.
بعد هم غرغر کنان ادامه دادم
پس کِی تلفن خونهها رو وصل میکنن تا راحت بشیم.
مثل اینکه داداش کارمون داره.
مامان هراسون و با عجله به سمتم اومد
پس چرا وایسادی؟
بدو چادر بپوش باهم بریم ببینم چی شده
بعدم چادر خودش رو که روی بند رخت حیاط آویزون بود روی سرش کشید.
هنوز یه ربع نشده که ما توی مخابرات بودیم.
اونجا بهمون گفتند که داداش ناصر کارمون داشته.
شمارهش رو گرفتند و مامان باهاش صحبت کرد.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
از مکالماتشون فهمیدم دارن در مورد عمه صحبت میکنند.
صورت مامان بعد از شنیدن حرفای داداش سرخ شد و قطره اشکی روی گونهش غلطید
با گفتنِ جملهی
بمیرم برای عمهت
دلم از این حرفش هُرّی پایین ریخت
یعنی عمه فوت کرده؟
با چشمای اشکی رو به مامان پرسیدم عمه چی شده؟
که جواب داد: عمه ت سالمه،
شوهرش چند ساعت پیش به رحمت خدا رفته...
خیلی متاسف شدم.
شوهر عمهم از عمو و داییهام بهمون مهربونتر بود طفلکی عمه ازین به بعد خیلی تنها میشه.
چون دخترهاش ساکن تهران بودند و مطمئنا به خاطر درس و مدرسه بچهها و کار همسرانشون نمیتونن خیلی به عمه سر بزنن
تا یه ساعت بعد من و مامان و بابا با لباس عزا بر تن آمادهی رفتن به شهر بودیم.
منتظر عمو کریم بودیم که با زنش همراهمون بیان.
وقتی رسیدند فوری سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
به خونه عمه که رسیدیم چندساعت بعد دخترهاش هم رسیدند...
توی همهی مراسمها عمه و دخترهاش با متانت عزاداری میکردند .
اونقدر اشک ریخته بودند که چشمهاشون از پف زیادی باز نمیشد. من و دختر عمو و زنداداشها و نوههای عمه از مهمونها پذیرایی میکردیم.
بعد از مراسم هفتم به خونهمون برگشتیم.
دوباره چند روز قبل از مراسمِ چهلم به خونهی عمه رفتیم.
عمه توی این چهل روز حسابی ضعیف و لاغر شده.
این چند وقت مدام از خوبیها و خاطرات خوشی که با همسر مرحومش داشتند تعریف میکرد.
هرروز تعدادی از همسایههای صمیمیتر و دوستانش برای سرسلامتی دادن به خونهش میاومدند.
نگاه چند نفرشون به من خاصه...
برعکسِ زمانی که هنوز به عقد مسعود درنیومده بودم بجای اینکه ذوق کنم و با خودم بگم لابد من رو برای پسر یا برادرشن پسندیدند و کیف کنم از این همه توجه.
بیشتر در اعماق گرداب بدبختی که مسعود برام ساخته غرق میشدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
رسانه های هار...
🌀 پشت پرده ماجرای رای بی رای
#پوستر
#انتخابات@engholtmag
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ انشاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سه روز هم بعد از مراسم چهلم هم پیش عمه موندیم.
وقتی میخواستیم برگردیم دخترای عمه و خود عمه درخواست کردند من بیشتر کنار عمه بمونم.
آخه اونها بهخاطر درس و مدرسهی بچهها بیشتر ازین نمیتونستند بموند...
در خلال این چهل روز مدام در رفت وآمد به تهران بودند...
موقع برگشت به روستا آمادهی رفتن میشدم که بابا اجازه داد من فعلا پیش عمه بمونم.
وقتی بقیهی مهمونها هم رفتند و تنها شدیم
عمه گاهی به خاطر دلتنگی شوهرش گریه میکنه.
دلم بحالش میسوزه و بخاطر غم و غصه هاش به درد میاد
دوست دارم بشینم کنارش و برای همدردی باهاش زار بزنم اما مراعات حالش رو میکنم.
کمی شونههاش رو ماساژ دادم
عمهجان یکم به فکر سلامتیتون باشید
و خداروشکر همین تذکرم تاثیرگذار بود چون کمی بعد بلند شد و بعد از تجدید وضو قرآن به دست به اتاق رفت...
یک هفته از تنها موندنم خونهی عمه میگذشت که چند تا از همسایه ها برای احوالپرسی به دیدنش اومدند.
دونفرشون در مورد کلاسهای هنری که در کانون فرهنگی مسجد محلهشون برگزار میشه باهم حرف میزدند.
عمه چند تا سوال پرسید و بعد از رفتن اونها بهم پیشنهاد داد از فرصت پیش اومده استفاده کنم و از فردا در یکی از کلاسها شرکت کنم.
فردا عصر با عمه به کانون رفتیم و بخاطر اینکه امکان داشت تا ماه بعد به خونه برگردم در کلاس قلاب بافی که جلسات کمتری داشت شرکت کردم.
هرروز با عمه به کلاس میرفتیم و در طول همون یکساعت پیشم میموند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
کلاسهای خوبی بود.
بیشتر هنرآموزها دخترهای هم سن وسال خودم بودند چند نفرشون نامزد داشتند یا نوعروس بودند ولی بقیه همگی مجرد بودند و این موضوع باعث خوشحالی و بالا رفتن میزان اعتماد به نفسم بود.
اینجا توی شهر رسومات با روستای ما متفاوت بود .
توی ده دختر که به شونزده سال میرسید کم کم تو دستهی دختران بداقبال میرفت و شانس خواستگار داشتنش به حداقل و حتی به صفر میرسید
اما اینجا توی شهر حتی دخترهای مجرد هجده و نوزده سال هم داشتیم که اصلا نگاه بداقبالی و ترشیده روشون نبود.
خوشبه حال اینها کاش بابا راضی میشد تا ما هم برای زندگی به شهر میاومدیم.
تازه علت اصرارهای عمه برا نقل مکانمون به شهر رو میفهمیدم
اینجا هیچکس سرش تو زندگی بقیه نیست و لزومی نمیبینن که از کارو زندگی هم سر در بیارن
دوبار بعد از اینکه کلاسم تموم میشد یه خانم مسن هم سن و سال مامان توی حیاط کوچک کانون جلوی من و عمه رو گرفت و کمی احوالپرسی با عمه کرد
نگاههای خریدارانهش نشون میداد که نظر خاصی نسبت بهم داره و خواستکار باشه
اما برای من که فرقی نمیکرد چه کسی برای خواستگاری کردن ازم خوشش بیاد چه اصلا نپسنده هردوش یه نتیجه داشت.
چون هیچ مادری راضی نمیشد برای پسر جوونش بره خواستگاریِ دختری که یبار طلاق گرفته ...
اونموقع ها اسم طلاق یه کلمه ی منفور در بین مردم بود
فرقی نداشت شهری باشن یا روستایی ...
هر چند عمه میگفت سبک زندگی شهری سختیهای خودش رو داره اما من سختی هاش رو ترجیح میدادم.
وقتی برگشتم روستا حتما باید با محبوبه و برادرهام صحبت کنم و راهی برای همراهی کردن بابا و رضایتش برای فروش خونه وباغاتمون و خرید یه خوته در شهر پیدا کنیم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
Scan ۱۵ فوریهٔ ۲۴ · ۰۶·۲۰·۵۹.pdf
1.38M
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
عاقبت نسل پهلوی /قابل تامل
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
سوالاتی که مخالفین انتخابات، نمیتوانند جواب دهند:
1️⃣ اگر حکومت ایران به قول بعضی دیکتاتوری است، چرا اصلا انتخابات برگزار می کند؟ خوب مثل عربستان عمل کند که در آن هیچ رای گیری انجام نمی شود؟
2️⃣ اگر حکومت ایران اهل ارائه ی آمار دروغ است پس چرا اینقدر سعی می کند مردم را به مشارکت قوی در انتخابات دعوت کند؟ مگر نمی تواند با ارائه یک آمار دروغ میزان مشارکت را بالا اعلام کند؟ نمیتواند چون برگزارکننده های انتخابات در ایران بصورت سنتی مچ همدیگر را میگیرند.
3️⃣ اگر آنچه در ایران رخ می دهد انتصابات است، نه انتخابات، پس چرا در هر دور از انتخابات این همه افراد مختلف نامزد می شوند و این هم هزینه تبلیغات می کنند؟!، چرا در انتخابات های مختلف از نتیجه شگفت زده شدیم!
4️⃣ اگر وجود مشکلات در کشور باید دلیلی برای عدم مشارکت مردم در انتخابات باشد، یعنی در دوره های گذشته که تا 85درصد مشارکت داشتیم، مشکلی وجود نداشت!
5️⃣ اگر مسئولان در جهت حل مشکلات مردم فعالیت نمی کنند، پس اینهمه مراجعه حضوری مردم به مسئولان با چه امیدی است؟ اعتراض هایی که گاهی به برخی تصمیم گیری ها انجام می شود، با چه نیتی است؟!!
6️⃣ اگر ایران در مسیر پیشرفت حرکت نمی کند پس این همه تحریم برای چیست؟ مگر قطاری که حرکت نمی کند را کسی سنگ می زند؟! چرا بریکس و شانگهای؟ چرا دعوا برسر وجود تکنولوژی پهپاد ایرانی در اوکراین؟
7️⃣ اگر انقلاب اسلامی در مسیر فروپاشی پیش می رود، پس راه اندازی این همه کانال ماهواره ای فارسی زبان توسط تحریم کنندگان ایران و هزینه کردن برای آنها چه توجیهی دارد؟!!
8️⃣ اگر نخبگان از ایران فراری اند، پس این همه موشک و پهپاد فوق پیشرفته را چه کسی می سازد؟ انرژی هسته ای را چطور؟! پیشرفت های حیرت آور در سلولهای بنیادی، فناوری نانو، لیزر، هوافضا، واکسن، رباتیک، جنگ سایبری و ... توسط چه کسانی انجام شده؟!!
#ایران_قوی
#حضور_حداکثری
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از وقتی کلاس قلاب بافی رفتم روحیه ی بهتری دارم حتی عمه هم از اون حالتهای پرغصه در اومده و معلومه با پیشرفت و خوشحالی من به وجد میاد .
هرروز کنار هم مینشینیم و در حین تمرین هنر جدیدم باهم درددل میکنیم.
امروز با گریه از فضولیِ مردم روستا و حرفهایی که پشت سرم گفته شده و پسر منیر خانم و عدم خاستگاری کردنش و دلایل بیخود و پوچش برای عمه گفتم.
گفتم که من دلم نمیخواد با یه پیرمرد یا مردی که زنش مرده یا طلاق داده و چند تا بچه داره زندگی کنم.
اون سه تا خواستگاری که یکیشون پیرمرد بود و یکیشون دوتا بچه داشت و زنش بخاطر بداخلاقیهاش طلاق گرفته بود و اون یکی خواستگار سمجم که یه بچه کوچک و زن مریض داشت رو هم گفتم.
گفتم که دلم نمیخواد اصلا ازدواج کنم چه برسه با همچین مردایی بخوام زیر یه سقف برم
از غیرت بابام گفتم که وقتی جریان خواستگاری این ادما رو فهمید چقدر ناراحت شد و به حمایت از من هربار به واسطههای خواستگارام کلی بدو بیراه گفته
از دلخوریهام از مسعودی که این همه دردسر و بدبختی به سمت زندگی و آبندهم سرازیر کرده بود .
از حال بدی که همیشه توی خونه داشتم گفتم.
از احساس سربار و اضافی بودنم .
از بغضی که به اندازه توپ تنیس همیشه مهمون گلومه.
عمه هم پا به پام گریه کرد و کلی نصیحتم میکرد و میگفت:
همهی خوشیها و سختیهایی که در زندگی باهاشون مواجه میشیم حکمتی نهفته دارند.
گاهی خدا میخواد امتحانمون کنه تا میزان صبر و تحمل و توکلمون رو به خودش رو بسنجه تا پاداشی بزرگ بهمون بده.
گاهی هم با گرفتن داشتهها و شانسهای خوب زندگی میخواد زندگی بهتر با شانسهای بزرگتری رو نصیبمون کنه.
در هر صورت اگه صبر و شکیبایی پیشه کنیم چشم انداز خوبی پیش رو داریم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
اینم گفت که آدمهایی که شانسهای خوب زندگیمون رو ازمون میگیرن یا از بین میبرن آدمایی که بخاطر خودخواهیهاشون آینده و زندگی دیگرون رو تباه میکنند بزودی جواب و تقاص همه ی بدیهاشون رو میدن.
شروع کردم به نفرین مسعود و اونی که زیر پاش نشسته تا من رو به خاک ذلت بنشونه که عمه دستی به سرم کشید و گفت: درد و بلات توسر عمه،
چرا اینجوری خودت رو عذاب میدی،
این همه غم و غصه برای دل کوچیک تو خیلی سنگینه
توروخدا این طوری نکن دلم آتیش میگیره
تو که دختر مهربون و باخدایی هستی دلت رو بسپر دست
خدا مسعود و باعث و بانی همهی بدبختیها و گرفتاریهای زندگیت و اونی که باعث شد بیفتی سر زبون مردم
و اونایی که ندیده و نشنیده یک کلاغ و چهل کلاغ کردن و حرف و حدیث ها و چرندیات رو پشت سرت گفتن رو واگذارشون کن به خدا.
مطمئن باش اگه خدا بخواد کسی رو بازخواست کنه بابت خطاهایی که در حق تو کرده خیلی بهتر و زیباتر از تو گوشش رو میپیچونه و چوبش میزنه.
اما طوری میزنه که تا عمر داره دردش یادش بمونه.
حرفای عمه آرومم کرد.
به توصیههاش گوش میکردم و سعی میکردم نسبت به نگاههای مردم و کاری که مسعود با زندگی و آبروم کرد بیتفاوت بشم
چون من اونو و باعث بانی اون اتفاقات رو به خدا واگذار کردم
حس سبکی خاصی داشتم انگار در آغوش خدا بودم و دلم قرص بود که از همهی آدما و بدیهاشون در امان هستم.
بالاخره بعد از سیوهشت روز آخرین جلسهی کلاس قلاب بافیم تموم شد
امروز منتظر بابا بودیم که بیاد دنبالم تا به روستا برگردم.
عمه رو هم راضی کرده بودم با ما بیاد و چند روز خونه مون بمونه.
دلم برای شکوفه یک ذره شده بود.
با اینکه محبوبه چند مرتبه با سعید یا با بابا برای دیدن من و عمه به شهر اومده بود اما دلم برای دیدن شکوفه ی دوست داشتنیم لک زده بود.
کلی هم براش سوغاتی خریده بودم.
البته پول همه شون رو عمه داده بود و اجازه نداده بود از پولی که بابا بهم داده بود خرج کنم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
⭕️💢⭕️
🔹عملیات شناختی یعنی
🔹زمانی گاز نداشتیم، شاه خوش پوش داشتیم، با امریکا رفیق بودیم اما درصف نفت می ایستادیم و لبخند می زدیم
🔹حالا ۲۵ میلیون خانواده گاز شهری داریم، در خانه با لباس تابستان می خوابیم، خودرو گازسوز را با ۶ هزار تومان شارژ می کنیم؛
🔻اما حس بدبختی کنیم!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلاتهایی رو ارتش میداد که خوردن یه عددش برای یک بیست و چهار ساعت کافی هست. ولی برای مایی که هر روز صبح باید دو تا استکان چای شیرین با دو تا نون لواش میخوردم، یک شکلات به جایی نمیرسید. تو همین حالتی که گیج خواب بودم و به شدت گرسنه، صحنهای رو دیدم که از تعجب، گرسنگی و بی خوابی از سرم پرید،دیدم یک تعداد بالایی عراقی دستها شون رو بالا گرفتن و به نشونه تسلیم دارند میان، خوب دقت کردم ببینم خودشون تسلیم شدن یا نیروهای ما آوردنشون. همینطوری که با نگاهم تا نفرات آخر رو دید زدم چشمم افتاد به نفر آخر، عه عه عه، تعجبم چند برابرشد. یه بسیحی که اسلحه هم دستشِ، روی
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلاتهایی رو ارتش میداد که خوردن یه عددش برای یک
تا به حال پای خاطرات یه رزمنده از روزی که اعزام شده تا عملیاتی رو که شرکت کرده نشستی؟
داستان زیبای، رزمنده ای از فکه، تمام اینها رو به تصویر کشیده❤️
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. تو همین حالتی که گیج خواب بودم و به شدت گرسنه، صحنهای رو دیدم که از تعجب، گرسنگی و بی خوابی از سرم پرید،دیدم یک تعداد بالایی عراقی دستها شون رو بالا گرفتن و به نشونه تسلیم دارند میان، خوب دقت کردم ببینم خودشون تسلیم شدن یا نیروهای ما آوردنشون. همینطوری که با نگاهم تا نفرات آخر رو دید زدم چشمم افتاد به نفر آخر، عه عه عه، تعجبم چند برابرشد. یه بسیحی که اسلحه هم دستشِ، روی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d