زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از نماز سجده‌ی شکر رفتم الان این آرامشی که ماههاست به مرور وارد این خونه شده و آسایش و رفاهی که بخاطر زحمتهای نیما نصیبم شده مدیون آموزشهای استاد و نماز شبها و درددل کردنهام با خدا و امام زمانم. خدایا در من چه دیدی که هم تونستم خودم رو تغییر بدم و با تغییرات من همسرمم تغییرات زیادی کرد خدایا اگه میشه به یه جایی برسیم که نیما هم با تو و آغوشت آشنا بشه اون هیچ پشت و پناهی نداره اگه تورو بدست بیاره از این همه پریشونی خلاص می‌شه خواهش می‌کنم ازت اونم دریاب امام زمانم ازت خواهش می‌کنم یا اونقدر به من قدرت بده بتونم نور هدایت رو در وجود نیما هم روشن کنم یا خودت در وجودش شعله‌ور کن تا وقتی آفتاب طلوع کنه شدیدا خوابم میومد و حسابی کسل بودم به همین علت چهار بار صورتم رو شستم تا خواب از سرم بمره و مشغول راز و نیاز بمونم... به محض اینکه آفتاب طلوع کرد کتری رو پرآب کردم و روی اجاق گاز قرار دادم زیرشم حسابی کم کردم که تا وقتی بیدار میشم زودتر بتونم چای رو برای صبحونه ی نیما آماده کنم... و به سرعت به رختخواب پناه بردم یکساعت گذشت اما خواب دوباره از چشمام پریده بود. عجب روزگاری شده اونوقتی که میخوام بیدار بمونم خواب تو چشمام لونه می‌کنه و حالا که می‌خوام بخوابم پر می‌کشه و میره انگار نه انگار اونهمه خواب‌آلود بودم... همه‌ی فکرم شده بود خونوادم‌ دقیقا دوسال بود که ندیده بودمشون چند مرتبه داداشم و حتی نیلوفر و شوهرش اومده بودند تهران برای دیدنم اما من ازشون خواهش کرده بودم به خونه‌م نیان... و جایی بیرون از خونه باهاشون قرار گذاشته بودم میزان حساسیتهای نیما رو می‌شناختم و می‌دونستم زیادی به خونوادم‌ حساسه و خداروشکر بالاخره جواب گرفتم نزدیک بیدار شدن نیماست و من تازه خواب به چشمام برگشته چاره‌ای ندارم جز اینکه دیگه نخوابم وگرنه دیگه نمی‌تونم بلند شم پاشدم و بعد از شستن دست و روم اول صبحونه‌ رو آماده کردم و بعد که نیما بیدار شد صبحونه‌رو با هم خوردیم _تو که دیشب نخوابیدی؟ چرا بیدار شدی؟ خودم یه چیزی می‌خوردم دیگه... باورم نمی‌شد این حرف رو نیما بزنه نیمایی که همیشه باید صبحونه و نهار و شامش به موقع حاضر و آماده می‌بود حتی اون زمان که اومدنش به خونه اصلا معلوم نبود باز هم من رو موظف می‌دونست سر ساعت همه‌ چی رو آماده کنم حتی زمانی که سرکار میرفتم یا زمانی که پوریا مریض بود و اون زمانی که دستم شکسته بود 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨