داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت پانزدهم -
«فصل چهارم»
«کمیل»
از وقتی حاج صادق، فرماندهی با سابقه و پر تجربهی بخش ما عماد را برای کشف و خنثی سازی یک عملیات انتحاری به سوریه فرستاده، تمام بار سازمان به روی دوش من افتاده است.
مدام باید در سایت چرخ بزنم و بچهها را چک کنم تا در جریان لحظهای وقایع قرار بگیرم. کنار مهندس مینشینم و به صفحهی مانیتوری که پیش رویش است، خیره میشوم.
او حسابی مشغول تحقیق در مورد ابوانصار است. ما از مدتها قبل مطلع بودیم که اینبار یکی از اعضای گروه جذب برای عملیات انتحاری به ایران اعزام میشود. طبیعی هم هست سیستم هیچگاه اجازه نمیدهد که نیروها برای مدتی طولانی در یک جایگاه بمانند و با این کار جلوی جاسوسی و نشت اطلاعات را میگیرند. به کمک عاملی که در سوریه داریم از بین افرادی که در تیم جذب نفرات بودند، به اسمهای مختلفی رسیدیم و فقط لنگ یک کلید واژه بودیم...
یک اسم که آن هم عماد زحمت به دست آوردنش را کشید:
-ابوانصار.
مهندس پوشهی مخصوص به ابوانصار را باز میکند و توضیح میدهد:
-اتریشیه؛ اسم اصلیش هم دنیله؛ ولی از وقتی وارد گروهک شده از خود عربها هم عربتر شده و اسم ابوانصار رو به معنی واقعی پذیرفته.
لبخند میزنم:
-پس حسابی مسلمون شده؟
مهندس ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-نه اتفاقا، نمازهاش رو یکی در میون و فقط وقتهایی که مجبور باشه میخونه.
مهندس اشارهای به یک عکس میکند و میگوید:
-آقا راستش وقتی فهمیدم قراره از بین افراد جذبشون دنبال سوژه باشیم شروع به جمع آوری اطلاعات گسترده کردم و تونستم از یکی از بچههای نفوذی ما تو گروهشون این عکس رو بدست بیارم.
کمی به سمت مانیتور خم میشوم و دقیقتر به عکس نگاه میکنم، چیز خاصی نیست. ابوانصار پشت سیستم مخصوص به خودش نشسته و در حال خوردن خرماهاییست که روی دامن پیراهن عربیاش است. متعجب میگویم:
-ما که عکسهای واضحتری ازش داریم، چرا این یکی انقدر جذبت کرده؟
مهندس خندهی هوشمندانهای میکند و جواب میدهد:
-چون این یکی توی ماه رمضون گرفته شده و این آقا در حال خرما خوردنه.
ابرویی بالا میاندازم:
-عجب... پس اصلا اعتقادی به احکامهای ساختگی خودشون هم نداره.
مهندس مشغول چرخ زدن در بین دیتاهاییست که از او داریم، تذکر میدهم:
-یه موقعیت مکانی ازش گیر بیار، کی از سوریه خارج شده، الان کجاس؟ با چی داره میاد اینجا.
مهندس یک «چشم» میگوید و در دنیای سیستمی که پیش رویش دارد، غرق میشود. چشمی میچرخانم و حاج صادق را میبینم که وارد سایت شده است، فورا به سمتش میروم:
-سلام حاج آقا، عرض ادب.
لبخند میزند:
-سلام کهنه داماد، خدا قوت. اخبار جدیدی چی داری؟
نفسم را با کلماتی که در سر دارم خارج میکنم:
-راستش عماد چند دقیقهی پیش پیام داد و گفت متوجه شده عامل انتحاریای که قراره بیاد تهران کیه... گفت یکی به اسم ابوانصار.
حاج صادق با همان نگاه نافذ به من خیره میشود:
-شما چی کار کردی؟ چی از این ابوانصار بدست آوردی؟
احساس میکنم لحن رئیس امیدوار کننده است، با انرژی توضیح میدهم:
-فعلا با مهندس در مورد شخصیت و اعتقادات مذهبیش...
حاج صادق با کلماتی تیز و برنده حرفم را قطع میکند:
-شخصیتش؟ معلومه چی میگی؟ طرف الان کجاست؟ ساعت دقیق رسیدنش؟ وسیلهی نقلیهای که سواره، از کدوم مرز قراره بیاد؟ زمینی یا هوایی؟ قاچاقی یا رسمی؟ از اینها بهم بگو آقاجون، شخصیتش رو کجای دلم بزارم؟
سرد میشوم، فکر هم نمیکردم آن حاج صادق آرامی که در جلسات میبینم، در پای کار اینگونه باشد. نفس کوتاهی میکشم:
-چشم آقا، هنوز چند دقیقه نیست که فهمیدیم با کی طرفیم. قول میدم تا یکی دو ساعت آینده ردش رو بزنیم.
حاج صادق نفس میگیرد تا کلمات بعدیاش را به سمتم شلیک کند که ناگهان تلفنش زنگ میخورد، نگاهم میکند و میگوید:
-عماده.
سپس چند قدم از من فاصله میگیرد و جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت...
همین الان از کمیل شنیدم اسم یارو چیه، از موقعیت مکانیش برام بگو عماد، تونستی ردش رو بزنی؟
چی...
آهان، توی بازجویی اعتراف کرده؟
ابروهایی حاج صادق با شنیدن حرفهای عماد باز میشود و لبخندی هر چند کمرنگ به روی صورتش نقش میبندد:
-خیلی خب، کارت درسته... خیلی خب، الان میگم پیگیری کنیم، تو هم خودت برسون، دیگه اونجا کاری نداری... یاعلی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست