داستان امنیتی - قسمت شانزدهم - حاج صادق چرخی می‌زند و رو به من می‌کند: -عماد میگه یارو از مرز رد شده و با اتوبوس داره میاد سمت ترمینال جنوب، باید اونجا تحویلش بگیرید. سری تکان می‌دهم و می‌پرسم: -آقا معلومه کی می‌رسه؟ حاج صادق کمی فکر می‌کند: -گمونم تا یکی دو ساعت دیگه برسه. شما تیمت رو جمع کن برو سمت ترمینال جنوب، منم خبر جدید گرفتم بهت می‌رسونم. چند قدمی بیشتر از حاج صادق دور نمی‌شوم که دوباره صدایم می‌کند: -کمیل جان، فقط این یارو گم نشه‌ها. دستم را روی چشمم می‌گذارم: -به روی چشم، خیالتون راحت آقا. حاج صادق سری به تایید تکان می‌دهد و من همانطور که به سمت درب خروج سایت می‌دوم، بیسیم دستی‌ام را از بند کمرم آزاد می‌کنم و می‌گویم: -از کمیل به بچه‌های تیم واکنش سریع، در سریع‌ترین حالت ممکن ترمینال جنوب می‌بینمتون. دوستانی که صدام رو شنیدن تایید بدن. صدای شفیعی را می‌شنوم: -یا علی. سپس باقر و حسین و مهدی سعیدی‌فر تایید می‌دهند تا خیالم که از بابت سرشبکه‌هایم راحت ‌شود. با اشاره‌ی دست از سید می‌خواهم تا خودش را به من برساند. لحظه‌ای مکث می‌کنم و زیر گوشش می‌گویم: -با کدوم سلاح ضریب خطای کمتری داری؟ سریع خودت رو مسلح کن پایین منتظرتم، بجنب پسر. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم و موتور پالس مشکی رنگ و بدون پلاکی که مخصوص تردد اعضا در مواقع حساس است را از پارک در می‌آورم. سید هم با کوله‌ای تقریبا نیم متری خودش را به من می‌رساند. کوله‌ای که اسلحه‌ی مخصوص به خودش را درون آن حمل می‌کند، سلاحی مشابه سیاوش که طول و وزنی کمتر از آن دارد و هیچ هدفی را زنده نخواهد گذاشت. با موتور که به سمت ترمینال حرکت می‌کنیم، سید می‌پرسد: -یارو می‌خواد توی ترمینال عملیات کنه؟ همانطور که حواسم هست تا بین ماشین‌ها گیر نیافتم، می‌گویم: -معلوم نیست؛ ولی عقل حکم می‌کنه ما آماده باشیم تا بتونیم واکنش به موقع داشته باشیم. سید چیزی نمی‌گوید. می‌توانم حدس بزنم که مشغول صلوات فرستادن است، رفتارهای قبل از عملیاتش را خیلی خوب می‌شناسم. کف دستم روی دستگیره‌ی موتور عرق می‌کند، با این تجربه‌ی رویارویی با تکفیری‌ها را در قلب پایتخت خودشان در رقه دارم؛ اما این اولین بار است که من فرماندهی عملیات را به عهده می‌گیرد و همین نیز کارم را سخت‌تر از قبل می‌کند. وارد محیط ترمینال جنوب که می‌شویم، حاج صادق از طریق بیسیم توی گوشم می‌گوید: -یه اتوبوس همین الان وارد شد، سوژه یا مسافر ایم اتوبوسه یا با اتوبوسی که یک ساعت و چهل دقیقه‌ی دیگه می‌رسه میاد. نفس کوتاهی می‌کشم: -ممنونم آقا. حاج صادق تاکید می‌کند: -دوباره نگم آقاجون، خیلی حواست باشه که از زیر دستت در نره یا خدایی نکرده اونجا شلوغ کاری راه نیافته. یک چشم می‌گویم و در سطح ترمینال چشم می‌چرخانم. سید می‌گوید: -با اجازه من بر مستقر بشم. دستش را می‌گیرم: -فقط خیلی حواست رو جمع کن، ممکنه مسافر همین اتوبوس باشه. سید سری تکان می‌دهد و به سرعت به سمت پشت بام مشرف به فضای داخلی ترمینال می‌رود. من نیز آخرین هماهنگی‌ها را با بقیه‌ی اعضای تیم واکنش سریع انجام می‌دهم تا در صورت رویت سوژه همه چیز مطابق برنامه پیش برود. سپس گردن موتورم را قفل می‌زنم و سوار پرشیای سفیدرنگ سازمان می‌شوم تا ازطریق لب‌تاپی که روی پای مهدی سعیدی‌فر باز است بتوانم تصاویر مسافرین را ببینم. مهدی شاسی بیسیم را فشار می‌دهد: -سجاد جان کیفت رو بالاتر بگیر صورت مسافر توی کادر باشه. چند لحظه مکث می‌کند و سپس ادامه می‌دهد: -عالی، عالیه... همین رو فیکس کن. عکس سوژه را به دست می گیرم و چهار چشمی به مانتیور خیره می‌شوم تا بتوانم افرادی که پیاده می‌شوند را به وضوح ببینم. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست