داستان امنیتی - قسمت نوزدهم - نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم، بلافاصله به سمت ماشین برمی‌گردم و می‌گویم: -تصاویر آنی سوژه رو داری؟ مهدی سری به مفهوم مثبت بودن جوابش تکان می‌دهد. سپس شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -مهندس داریش؟ بی‌معطلی جواب می‌دهد: -دارم آقا، خیالتون راحت. لبخندی از روی رضایت می‌زنم و تمام توجهم را به صفحه‌ی لب‌تاپی می‌دهم که به دو بخش تقسیم شده است. یک بخش مربوط به تصاویر هلی شات مهندس است که از فاصله‌ای ایمن روی سوژه لینک شده و در فرد مورد نظر ما را با حاشیه‌ای سبز رنگ و چشمک زن از سایر مردم جدا می‌کند و بخش دوم نیز مختص به نزدیک‌ترین نفر به سوژه است که مهدی با کمک تصاویر مهندس آن را انتخاب می‌کند. سوژه در حوالی درب خروجی ترمینال مکثی می‌کند و خودش را مشغول تماشا به یکی از مغازه‌ها نشان می‌دهد. رو به مهدی می‌گویم: -یعنی داره از شیشه‌ی مغازه استفاده می‌کنه تا موقعیتش رو سفید کنه؟ مهدی شانه‌ای بالا می‌اندازد: -بعید نیست. به محض اینکه سوژه از ترمینال خارج می‌شود، از طریق شبکه‌ی بیسیم آرایش تیم تعقیب و مراقبتم را تغییر می‌دهم: - مصطفی جان ممنونم ازت، حاج علیرضا سوژه تحویل شد. مصطفی به محض شنیدن پیغام راهش را به طرف عابر بانک کج می‌کند و خودش را با دستگاه مشغول می‌کند. علیرضا با لنگی که دور گردنش دارد عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و از کفگیر مسی کهنه‌اش برای ریختن آب داغ به روی باقالی‌هایی که روی چرخ طابی‌اش در حال پختن هستند، استفاده می‌کند. سوژه از مقابلش عبور می‌کند و کنار خیابان می‌ایستد. احتمال می‌دهم بخواهد ماشین بگیرد. بلافاصله تیم خودرویی‌ام را به صف می‌کنم: -شماره‌ی یک، دو، سه و چهار با فاصله از جلوش رد برید. مکث کوتاهی می‌کنم و ادامه می‌دهم: -سه و چهار براش بوق بزنید و مسیر بپرسید. با استرس و هیجان به تصاویر مربوط به سوژه نگاه می‌کنم که کنار خیابان ایستاده است. صدای علیرضا توجهم را به خودش جلب می‌کند که فریاد می‌زند: -بد حالی یا خوشحالی، جا نمونی از باقالی. سپس با صدای آرام می‌گوید: -اون پراید طوسیه می‌خواد سوارش کنه. نفس کوتاهی می‌کشم تا از مهندس بخواهم که پلاکش را استعلام کند؛ اما علیرضا ادامه می‌دهد: -قبول نکرد، بچه‌هات رو سریع‌تر بفرست. بعد هم دوباه با صدایی بلند به آواز خواندن مشغول می‌شود و رو به بچه‌ای که همراه مادرش است، با لحنی قابل توجه می‌گوید: -مامانی پول مول دالی؟ بخر واسه من باقالی. نگاهی به مهدی می‌اندازم: -این چقدر استعداد شاعری داره! مهدی لبخندی می‌زند و می‌گوید: -همچنین استعداد فروشندگی، سر پرونده‌ی قبلی هم همه‌ی جوراب‌هاش رو توی مترو فروخت. خنده‌ای از ته دل می‌کنم و احساس می‌کنم که مقدار قابل توجهی از استرسی که داشتم، کاسته شده است. شماره‌ی یک با سرعتی کم از جلوی سوژه رد می‌شود. هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، فقط با دقت زیاد به پلاک ماشین‌ها نگاه می‌کند تا توی تور نیفتد. هنوز امیدوارم که بتوانم گیرش بیاندازم، شماره‌ی دو هم جلو می‌آید و پیش پایش ترمز می‌زند، می‌خواهد حرفی بزند؛ اما با دیدن راننده منصرف می‌شود. شاسی بیسیم را فشار می‌دهم: -شماره سه الان برو، براش بوق بزن. بجنب تا سوارش نکردن. شماره سه با ال نود سفید رنگش جلو می‌رود؛ اما چند ثانیه قبل از اینکه به او برسد، سوژه برای ماشین دیگری دست بلند می‌کند. با کف دست به روی زانویم می‌کوبم که آه از دست رفتن این فرصت را می‌کشم. سوژه در حال رسیدن به ماشینی است که برایش دست تکان داده و فرصت سوار کردنش نیز در حال از دست رفتن است که علیرضا بساط باقالی‌هایش را رها می‌کند و فریاد می‌زند: -دربست میری عمو؟ از تعجب خشکم می‌زند و با حرص می‌گویم: -الان شک می‌کنه آقای برادر، با اجازه‌ی کی این کار رو کردی؟ بی‌توجه به حرص و جوشی که می‌خورم، علیرضا هفت اسکناس ده هزار تومانی به راننده می‌دهد و همانطور که دست پیرمردی را در دست می‌گیرد، با صدای بلند می‌گوید: -این بنده‌ی خدا سه ساعته معطله یه ماشینه، اینو ببر بقیه‌ش هم به بده خودش. سوژه نگاهی یک وری به علیرضا می‌اندازد و بدون نگاه کردن به خیابان و پلاک ماشین‌های مختلف، سوار ماشین شماره‌ی سه می‌شود. مات و مبهوت می‌گویم: -دم شما گرم حاج علیرضا. نگاهی به سمت هلی شات سازمان می‌اندازد و می‌گوید: -بیخیال بد حالی، نزاری بری بی باقالی. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست