داستان امنیتی - قسمت بیستم - نم نشسته به روی پیشانی‌ام را با پشت آستینم می‌گیرم، سپس نفسم را به بیرون پرت می‌کنم. مهدی نگاهم می‌کند و با لبخند می‌گویم: -شانس یارمون بود. با لحنی جدی می‌گویم: -شانس؟ شانس که بگیر و نگیر داره... ما خدا رو داریم، خدا باهامونه. مهدی سرش را پایین می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. با انگشت به جلو اشاره می‌کنم: -راه بیفت بریم که فاصلمون باهاش حفظ بشه. سوژه مسیر مستقیم را در پیش می‌گیرد. خطی ریز در تصویری که از دوربین هلی شات مهندس به روی صفحه‌ی لپ‌تاپم نقش می‌بندد: -منطقه پانزده. فاصله‌ی ما با ماشینی که سوژه برای سوار شدن انتخابش کرده، به قدر کافی است و به لطف تعقیب با دوربین‌های هوایی نگران لو رفتن موقعیت خودمان نیستیم و تنها از این جهت که جلوی خطرات احتمالی را بگیریم، تیم ت میم را در خیابان‌های اطراف مستقر کرده‌ایم. مهندس از طریق بیسیم تصویری که جلوی چشمم است را گزارش می‌کند: -آقا سوژه حوالی پارک زیتون پیاده شد. بلافاصله می‌گویم: -نقشه‌ی اون حوالی رو برام بفرست. اگه تا ده دقیقه‌ی نخواست دوباره ماشین بگیره، یکی رو بزار تا آمار هتل‌ها و مسافرخونه‌ها و خونه‌های اجاره‌ای غیر قانونی اون حوالی رو برام دربیاره. مهندس کد تایید را می‌گوید تا بدانم که متوجه صحبت‌هایم شده است. به تصاویر سوژه نگاه می‌کنم، به قدم زدن‌های اعصاب‌خرد کنی که دارد. انگار می‌خواهد ضد پیاده بزند، از طریق بیسیم به تمامی عوامل اعلام می‌کنم که هشیار باشند و در صورت نیاز جا به جایی نیرو را در دستور کار قرار دهند. سوژه بالاخره بعد از نیم ساعت پیاده روی روی یکی از نیمکت‌های پارک آرام می‌گیرد. یعنی منتظر کسی است؟ بعید است خودش خطر آوردن محموله‌ها و رساندنش به نیروی آن‌ها در داخل را به عهده بگیرد. درست است که ما هنوز فرصتی برای به دست آوردن اطلاعات جدید از سوژه به دست نیاوردیم؛ اما تقریبا روی این موضوع که ابوانصار اتریشی یکی از مهره‌های ارزشمند داعش است، اتفاق نظر داریم. مهدی وقایع را با رکوردی که دارد، ضبط می‌کند: -سوژه پنج دقیقه‌ای هست که روی نیمکت نشسته و مشغول ور رفتن با تلفن همراهشه. از جا بلند می‌شود. احساس می‌کنم چیزی در موبایلش خوانده که اینطوری از جا می‌پرد، یک لحظه نگرانی و اضطراب به جای خون در رگ‌هایم جریان پیدا می کند. یعنی پای عوامل نفوذی در جریان است؟ از بچه‌های ما؟ محال ممکن است... شاید هم خودش نیروی پشتیبان داشته و ما نتوانستیم ردش را بزنیم... پریشان می‌شوم، انگار صدها سوال و احتمال به یک باره به سمتم حمله‌ور می‌شود و من را در سیاهچال بی اعتمادی می‌اندازد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست