داستان امنیتی - قسمت بیست و سوم - از ماشین پیاده می‌شوم و نگاهی به دور و اطراف هتل آپارتمانی که حالا میزبان یک داعشی انتحاری است می‌اندازم. حفاظ‌های سفت و سختی که در قسمت بیرونی پنجره‌ها کاشته شده است، راه خروج مهمانان را می‌بندد. با خط امن شماره‌ی حاج صادق را می‌گیرم. زمان زیادی برای جواب دادنش لازم نیست، خیلی زود می‌گوید: -جانم کمیل، چه خبر از مهمونتون؟ می‌گویم: -سلام آقا، الحمدلله خوبه. یه اتاق رزو کرده تا استراحت کنه. دستور چیه؟ حاج صادق می‌گوید: -مشکلی نیست، تیم پشتیبانت رو زیاد کن تا با یه تغییر چهره غافلگیرت نکنه. آمار مالک هتل هم دربیار و اگه مشکلی نداشت باهاش هماهنگ شو تا همین امشب کار رو تموم کنیم. به چهره‌ی آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شوند خیره می‌شوم و می‌گویم: -چشم آقا، با مهندس صحبت کردم و قرار شده خبرش رو بهم بده. اگه مشکلی نداشت کارمون رو شروع می‌کنیم. حاج صادق طوری که بخواهد با یک شوخی کوچک به من روحیه بدهد، می‌گوید: -باشه، راستی... امشب رفیقت داره میاد تهران، ببینم می‌تونی قبل از اومدن خوشحالش کنی یا نه. لب‌هایم را کش می‌دهم و می‌گویم: -خیالتون راحت آقا، به امید خدا انجامش می‌دیم. به دور و اطراف نگاهی می‌کنم تا بتوانم بیشترین استفاده را از عوامل طبیعی انجام دهم. یک دوربین مداربسته‌ که مربوط به سوپر مارکتی مشرف به هتل آپارتمان است، می‌تواند به وضوح دسترسی به چهره‌ی افراد را به ما بدهد. پس معطل نمی‌کنم و واردش می‌شوم، دو بطری آب معدنی و یک شکلات تلخ می‌گیرم و دو بسته هم کرانچی آتیشی برمی‌دارم تا امشب عماد را خوشحال کنم. سپس کارتم را به فروشنده می‌دهم و ته برگ خریدم را می‌گیرم و به داخل ماشین برمی‌گردم. مهدی که از دیدن خرید‌هایم خوشحال شده، می‌گوید: -اونوقت این همکارهای بی‌انصاف می‌گن آقا کمیل اهل خرید کردن نیست. لبخندی می‌زنم و همانطور که شماره‌ی مهندس را می‌گیرم، می‌گویم: -بیراه نمی‌گن. مهندس جواب می‌دهد: -جانم آقا. می‌پرسم: -این یارو حشمتی چی شد؟ تونستی چیزی ازش پیدا کنی؟ مهندس می‌گوید: -راستش فعلا که نه، در واقع نه پرونده‌ای داره و نه اهل خلاف و فعالیت‌های سیاسیه. آه کوتاهی می‌کشم: -خیلی خب، پس بی‌زحمت این شماره‌ای که بهت می‌دم رو بده به بچه‌های سایبری که به شدت نیاز داریم تصاویر یکی از دوربین‌های مغازش رو داشته باشیم. همانطور که به ته برگ خریدی که از فروشگاه کرده‌ام نگاه می‌کنم تا شماره‌اش را برای مهندس بخوانم، تذکر می‌دهم: -راستی... حکم قضایی‌ش یادت نره. مهندس می‌گوید: -خیالتون راحت آقا، انجام شده بدونید. کمی از آب معدنی کوچکی که خریدم می‌خورم و بی‌توجه به چهره‌ی خشک مهدی که تازه متوجه دلیل خرید کردنم شده، از ماشین پیاده می‌شوم و مستقیما وارد فضای نه چندان شیک و جذاب هتل آپارتمان می‌شوم. با اینکه در ساعت شلوغی و تردد قرار گرفته‌ایم؛ اما راهرو کاملا ساکت و آرام است. نگاهی به پیشخوان می‌اندازم که مردی با یقه‌ی باز و پیراهن مردانه‌ی سفید رنگ پشت آن نشسته به تلوزیون نگاه می‌کند... شبکه‌ی ورزش، بازی بارسلونا... لبخند می‌زنم: -سلام عمو جان، خسته نباشی. همانطور که به تلوزیون خیره شده و تخمه می‌شکند، می‌گوید: -سلام جوون، بفرما. از جیب پیراهنم یک کارت بیرون می‌آورم و می‌گویم: -من سرگرد خداپرست هستم، از اداره‌ی آگاهی مزاحم می‌شم. ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟! نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست