داستان امنیتی - قسمت بیست و چهارم - صاحب هتل از جایش می‌پرد و به سمت پیشخوان می‌آید: -جونم جناب سرگرد؟ مشکلی پیش اومده؟ نگاهی به آن طرف پیشخوان می‌اندازم و کارتم را درون جیبم می‌گذارم، سپس می‌گویم: -راستش بله. مشکل بزرگی هم پیش اومده؛ ولی قابل حله. حشمتی می‌خندد: -خب این که دیگه نگرانی نداره. چه کاری از دست ما برمیاد. از این که قصد سنگ اندازی در کار را ندارد خوشحال می‌شوم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب: -کارت شناسایی نفراتی که اینجا اتاق دارن رو می‌خوام. حشمتی اخم می‌کند: -ولی این که حکم می‌خواد جناب سرگرد، خودتون بهتر می‌دونید که... من حکم دارم؛ اما نمی‌خواهم متوجه شود که از طرف کجا هستم. پس حرفش را قطع می‌کنم: -خودم بهتر می‌دونم؛ ولی الان وقتی واسه این حرف‌ها نداریم. این مشکلی که پیش اومده اگه فوری و فوتی حل نشه ممکنه کار دستمون بده. حشمتی می‌گوید: -اما من کار غیر قانونی نمی‌کنم. لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم و می‌گویم: -می‌دونم، پروندت رو خوندم و خبر دارم آقای حشمتی. اصلا اگه کار خرده شیشه داشتی که صاف نمی‌تونستم ازت کمک بخوام. حشمتی طوری است که نمی‌داند می‌تواند به من اعتماد کند یا نه. خودم پیشنهاد می‌دهم: -می‌خوای اول یه زنگ به صد و ده بزنی؟ یا من بگم بچه‌ها با شماره‌ی مخصوص به خودشون بهت زنگ بزنن؟ حشمتی لب هایش را به آرامی حرکت می‌دهد: -اگه... اجازه بدید... خودم... پلکی می‌زنم: -خیلی خب، فقط من میام اونطرف پیشخوان که جلوی چشم نباشم. با حرکت دست از من می‌خواهد تا روی صندلی خودش بنشینم. سپس با لنگی که دور دستش پیچیده عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند و شماره‌ی صد و ده را با تلفن قدیمی روی میزش می‌گیرد. اپراتوری که حالا قطعا با بچه‌های ما هماهنگ شده خیلی زود تلفنش را جواب می‌دهد. حشمتی می‌گوید: -سلام قربان، خسته نباشید... راستش من... چطور بگم؟ راستش یه سوال داشتم. می‌خواستم بدونم شما ماموری به نام جناب سرگرد... با حالتی شرمنده نگاهم می‌کند تا فامیلی‌ام را دوباره بپرسد: -خدا پرست، افشین خداپرست. حشمتی می‌گوید: -به نام افشین خداپرست دارید؟ بله بله، چون ایشون الان اینجا هستن و از من می‌خوان که... آهان، بله درسته. ممنونم... من فقط خواستم مطمئن بشم که خدایی نکرده اشکالی پیش نیاد. باز هم عذر می‌خوام. خدانگهدارتون باشه. لبخندی می‌زنم و می‌گوید: -خیالت راحت شد لوطی؟ دستش را روی چشمش می‌گذارد: -مخلصیم جناب سرگرد. سپس تمام شناسنامه‌ها را می‌آورد. فورا می‌گویم: -همین آخری، کارت شناسایی همین آخری رو می‌خوام. رنگش می‌پرد، انگار فهمیده که تمام این اتفاقات زیر کدام مسافر است. با دست لرزان کارت ملی سوژه ما را تحویلم می‌دهم. در همان نگاه اول متوجه می‌شوم که جعلی است. کارت را در بین انگشتانم می‌چرخانم و روی میز می‌گذارم تا از روی آن چند عکس برای مهندس ارسال می‌کنم. بچه‌های سازمان از روی کارت می‌توانند تشخیص دهند که انتقال غیرقانونی او به کشور کار کدام یک از قاچاقچیان مرزی است. از حشمتی تشکر می‌کنم و می‌گویم: -کدوم اتاق رو بهش دادی؟ بی‌معطلی می‌گوید: -طبقه‌ی اول، اتاق سه. می‌گویم: -اتاق‌های دور و برش پره یا خالی؟ حشمتی با صورتی وحشت زده می‌پرسد: -یا قمر بنی هاشم... نکنه از این موادهای منفجره داره ناکس؟ آره؟ سعی می‌کنم خونسرد بمانم: -الان هر یه ثانیه هم واسه ما ارزش داره، لطفا دقیق جواب بده بهم، اتاق‌های دور و برش پره یا خالی؟! حشمتی می‌گوید: -کلا سه تا خانواده اینجا هستن. دوتاشون طبقه‌ی دوم اتاق دارن و یکی هم اتاق دو... چسبیده به همین یارو. می‌پرسم: -فقط همین‌هان؟ کارت شناسایی‌هات که پنج‌تا بود. از سرعت عمل من در شمردن تعداد کارت‌های در دستش متعجب می‌شود: -یه آقای مجرد هم هست که سه روزه اینجاست، الان بیرونه. می‌گویم: -کارتش رو بده. حشمتی فورا یکی از کارت‌ها رو به من می‌دهد: -سعید تفکری. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -مهندس هستی؟ آمار سعید تفکری به این کد ملی که می‌فرستم رو برام دربیار. سریع. سپس می‌پرسم: -می‌گم راه داره این خانواده اتاق دو رو خالی کنیم؟ نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست