داستان امنیتی قسمت سی و یکم نفس کوتاهی می‌کشم تا تصمیم درستی بگیرم. سپس می‌گویم: -خیلی خب، اصلا سعی نکنید که تحریکش کنید. ما حدود چهار دقیقه با شما زمان داریم... یه کم معطلش کنید می‌رسیم. ابوذر کد تایید می‌دهد و من سرعتم را بیشتر می‌کنم تا زودتر به موقعیت سوژه برسیم. کمیل از پشت سرم سوال می‌کند: -می‌خوای چیکار کنی؟ اگه یه درصد اشتباه کنیم و این یارو خل بازی دربیاره چی؟! لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم: -نمی‌دونم، فعلا فقط می‌خوام زودتر برسم اونجا تا اتفاق بدی نیافته. حدود یک خیابان با موقعیت سوژه فاصله داریم که ابوذر گزارش می‌دهد: -این داره بیخیال ماشین میشه تا بره طرف هیئت، دستور چیه؟ به فاصله‌ای که با سوژه فکر می‌کنم و می‌گویم: -مشکلی نیست، فقط تحریکش نکنید... تاکید می‌کنم تحریکش نکنید. نگاهی به پیش رویم می‌اندازم و آه می‌کشم. کمیل می‌گوید: -یا حسین... از بین این جمعیت که نمی‌شه با موتور رد شد. از موتور پیاده می‌شویم و بدون آن که فکر قفل کردنش باشم در گوشه‌ای رهایش می‌کنم و رو به کمیل اشاره می‌کنم تا بدود. مردم را یکی پس از دیگری کنار می‌زنیم و به طرف سوژه راه می‌افتیم. حدس می‌زدم که خروج چنین دسته‌ی عزاداری بزرگی از مسجد ما را با ترافیک رو به رو کند؛ اما نمی‌دانستم مردم طوری فشرده بایستند که حتی امکان راه رفتن هم از ما سلب شود. کمیل با دستش اشاره‌ای به سمت راست می‌کند و می‌گوید: -بیا از اون سمت بریم، اینطوری می‌تونیم جمعیت رو دور بزنیم. دستش را می‌گیرم و به طرف راست می‌دوم. سپس ابوذر را صدا می‌کنم: -رفیقت در چه حاله؟ خیلی زود جواب می‌دهد: -به داد و فریاد من توجهی نکرد و راه افتاد سمت دسته‌ی عزاداری، دستور چیه آقا؟ می‌خواید از پشت بزنمش؟ به زن و مردهایی که کنار هم ایستادند و سینه زنی می‌کنند، فکر می‌کنم. باید شلیک مستقیم به سمت او می‌تواند احتمال انفجار بمب را افزایش دهد. هنوز در جواب دادن به ابوذر مانده‌ام که مهندس با اطلاعات تازه‌ای که می‌دهد، گردش خون را در رگ‌هایم متوقف می‌کند: -آقا عماد این یارو تا ورود بین جمعیت ده پونزده قدم بیشتر فاصله نداره. با صدای بلند می‌گویم: -کدوم سمت برم که از رو به روش دربیام؟ مهندس می‌گویم: -حدود ده قدم برید سمت چپ و بعد مستقیم... کاپشن سرمه‌ای و ته ریش داره. بلافاصله به سمت چپ می‌روم و کمیل را به دنبال خودم می کشانم. روضه‌خوان شروع کرده است: -امشب به دشت کربلا نالان یتیمان است، شام غریبان است. استوار‌تر قدم می‌زنم. به کمیل می‌گویم: -باید قیچیش کنیم، فقط خیلی مهمه که قبلش مطمئن بشیم ریموت توی کدوم دستشه. کمیل سری تکان می‌دهد و من راهم را کج می‌کنم تا از پشتسر غافلگیرش کنم؛ اما انگار سوژه سر ناسازگاری برداشته است. مهندس که پشت سیستم دوربین‌های هوایی نشسته، گزارش می‌کند: -مکث کرده آقا عماد، نه جلو میاد نه عقب میره. فورا جواب می‌دهم: -ممکنه دو دل شده باشه، کم نداشتیم ایرانی‌هایی که دقیقه‌ی نود برگشتن... سپس به کمیل اشاره می‌کنم: -حالا وقتشه، معطل نکن. کمیل سری تکان می‌دهد و به سمت سوژه حرکت می‌کند، من نیز از سمت راستش به او نزدیک می‌شوم. انقدر نزدیک که حالا می‌توانم به وضوح چهره‌اش را ببینم. چشم‌هایش سرخ است و تنش شروع به لرزیدن کرده است. ناگهان می‌چرخد. لعنتی... کمیل صدایم می‌زد: -این داره چیکار می‌کنه؟! نمی‌دانم، جوابی نمی‌دهم و مات و مبهوت رفتارهایش می‌شوم. حالا پشت به دسته‌ی عزاداری در حال حرکت است و من نمی‌توانم حرکت بعدی‌اش را تشخیص دهم. با اشاره‌ی دست از بچه‌های دستگیری می‌خواهم که دورش حلقه بزنیم. موقعیت سختی است، او حالا روی لبه‌ی تردید قرار گرفته و اگر کوچک‌ترین اشتباهی از سمت ما رخ دهد می‌تواند منجر به اقدامی شود که شاید حتی باب میل خودش نیز نباشد... روضه خوان ادامه می‌دهد: -حالا اومدی... حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی... ابوذر می‌پرسد: -آقا مهارش کنیم؟ می‌گویم: -ریسک داره، حداقل هفتاد هشتاد نفرش توی شعاع انتحاریش هستن که ممکنه آسیب جدی ببینن. کمیل با صدایی بلند تشر می‌زند: -معلومه می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای بزاری همینطوری برای خودش بچرخه؟ نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست