داستان امنیتی به صورتش خیره می‌شوم، بیشتر از اینکه دلواپس ماشین خودش باشد، حواسش به ماشین من است. در نقطه‌ای گیر کرده‌ام که نه راه پس دارم و نه راه پیش... مرد مامور که متوجه من شده، به بازی کردن در سناریوی قبلی‌اش ادامه می‌دهد: -مرد حسابی کجا ول کردی رفتی؟ آخه این چه کاریه... نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم، احساس می‌کنم اگر تعلل کنم نیروهای رژیم دستگیرم می‌کنند و بعد هم بدون شک باید خودم را پای چوبه‌ی دار ببینم. بعد پشیمان می‌شوم، اصلا چرا برگشتم؟ از اینجا مانده و از آنجا رانده شده‌ام. به یاد استدلال‌ها و حرف‌های شنیدنی ابوانصار می‌افتم. احساس می‌کنم دارد از جایی در همین نزدیکی‌ها نگاهم می‌کند. بعد از تحویل مواد منفجره به من یادآور شد که همراهم می‌آید تا اگر مشکلی برایم پیش آمد خودش دکمه‌ی انفجار را بزند. چرا باید بیاید؟ اگر من پشیمان شوم چه؟ دارم دیوانه می‌شوم، درست و غلط را گم کرده‌ام. شبیه شناگری که در عمق اقیانوسی تاریک گیر افتاده و راه رسیدن به خشکی را گم کرده است... نمی‌دانم هر بار که دست و پا می‌زنم و پیش می‌روم به ساحل نزدیک می‌شوم یا از خشکی دور... نمی‌توانم مسیر مرگ و زندگی را تشخیص دهم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این موضوع است که نباید گیر نیروهای رژیم بیافتم. امیدوارم ابوانصار شرایطم را درک کند و بعد از دیدن این تغییر مسیر ناگهانی خودش کلید انفجار را فشار ندهد. امیدوارم و کار دیگری غیر از این امیدوار بودن نمی‌توانم انجام دهم. سر می‌چرخانم و مردی نگاه می‌کنم که مستقیم دارد به سمت من می‌آید. ریموتی که در دست دارم را طوری می‌چرخانم که متوجه تهدیدم شود. مردی که با آن صحنه‌ی تصادف ساختگی را با من به وجود آورد، به ماموری که پشت سرم است نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه کمیل، وایستا... همونجا وایستا. به مردی که عاقل‌تر به نظر می‌رسد، نگاه می‌کنم: -من نمی‌خوام اینجا کاری انجام بدم، نمی‌خوامم گیر شما بیافتم. مسیرم رو باز کنید تا برم... اینطوری برای هر دومون بهتره. حرف‌هایم منطقی نیست، خیلی خوب می‌دانم که آن‌ها بیخیال من نمی‌شوند؛ اما این دلیل نمی‌شود که بخواهم عده‌ی زیادی از زن و مردهای بی‌گناهی که برای شرکت در یک مراسم عزاداری پا به این خیابان گذاشته‌اند را به خاک و خون بکشم. مردی که پیش رویم ایستاده دست‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، همین که بیخیال شدی خیلی خوبه. فقط آروم باش و کاری از روی هیجان انجام نده، باشه؟ ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -فکر نکن که داری با یه بچه دو ساله حرف می‌زنی، باشه؟ حالا هم به دوستات بگو راهم رو باز کنن تا سوار ماشینم بشم. مردی که کنار ماشین ایستاده، دستش را نزدیک گوشش می‌کند و می‌گوید: -آقا عماد سوژه می‌خواد سوار ماشین بشه، میگه از انجام عملیات پشیمان شدم. دستور چیه؟ سپس سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -اطاعت امر میشه، چشم. بعد با دست به سمت ماشین اشاره می‌کند و می‌گوید: -فقط نمی‌تونی سمت دسته‌ی عزاداری بری. به خیابانی که در سمت چپم قرار گرفته اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید: -از اون طرف، می‌تونی از اون سمت بری. نمی‌توانم به او اعتماد کنم؛ اما راه دیگری ندارم. چند قدم به سمت ماشین برمی‌دارم، سپس می‌گویم: -برو چهارتا درب ماشین رو باز کن، باید مطمئن شم که کسی توش نیست. مردی که کمیل صدایش کردند، چند قدم به من نزدیک می‌شود و می‌گوید: -من باز می‌کنم. سپس با دست‌هایی باز به طرف ماشین می‌رود، نیم نگاهی به اطراف می‌اندازم که مردم حلقه‌ای به دور ما تشکیل داده‌اند و چند نفر با لباس شخصی مشغول دور کردن و متفرق کردن آ‌ن‌ها هستند. درب‌های ماشین باز می‌شود، با حرکت سر اشاره می‌کنم تا از ماشین فاصله بگیرد، سپس با خیالی آسوده به سمت ماشین می‌روم. باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، خیلی خوب می‌دانم که کوچک‌ترین اشتباه از سمت من مساوی است با دستگیری و اعدام. درب ماشین را باز می‌کنم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن صندلی‌های عقب، روی صندلی راننده می‌نشینم و آماده‌ی حرکت می‌شوم... حالا باید تمام حواسم را برای پیدا کردن راه فراری مطمئن جمع کنم. دستم را به سمت سوئیچ می‌برم تا ماشین را روشن کنم که ناگهان... نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست