- رمان امنیتی - - قسمت پنجم - - فصل دوم - « همسر شهید حسن صیاد خدایی » منتظرم. این تنها کاری است که از من برمی‌آید... انتظار تنها کاری است که در تمام سال‌های بعد از ازدواج به آن عادت کرده‌ام. چه وقتی که توی حسن در ماموریت‌های برون مرزی بود، چه حالا که از اولین ساعت‌های روز می‌رود و تا از چهارچوب درب داخل نشود و به خانه برنگردد من را چشم انتظار نگه می‌دارد... من خیلی سال است که با این انتظار زندگی می‌کنم. تمام روزهایی که حسن در سوریه می‌جنگید و به او دسترسی نداشتیم، من با دست‌هایی لرزان صفحات سایت‌های خبری را ورق می‌زدم. خودم هم نمی‌دانم دنبال چه می‌گشتم؛ اما می‌دانم ماندن در این برزخ بی‌خبری چقدر تلخ و سخت است. انسان زاده شده تا در زندگی با مشکلات مختلف رو در رو شود و به آن عادت کند؛ اما... من هنوز هم نتونستم به این انتظار غلبه کنم. بعضی وقت‌ها ظرف‌های شسته شده را دوباره آب می‌کشم، خانه را چند باره جارو می‌زنم و برای چندمین بار کانال‌های تلوزیون را عوض می‌کنم؛ اما خودم را به هر کاری که مشغول می‌کنم، نگاهم به ساعت است و انگشتان زمخت این انتظار را به روی گلویم احساس می‌کنم که چطور می‌خواهند خفه‌ام کنند... ساعت؟ شبیه آدم‌هایی که جایی در میان زمان گم شده‌اند، هراسان نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم، نزدیک آمدنش شده... همیشه‌ی خدا حوالی ساعت چهار و نیم که می‌شود از سر جایم بلند می‌شوم تا چایی را دم کنم. خستگی‌هایی که حسن من در طول روز تحمل می‌کند فقط با یک استکان چایی لب سوز است که شسته می‌شود و می‌رود. کتری را پر از آب می‌کنم و چراغ‌های خانه را روشن می‌کنم و منتظر می‌مانم تا شبیه هر روز با ریتم مخصوص به خودش زنگ درب را بزند؛ اما به یک باره... صدایی وحشتناک از داخل کوچه دلم را می‌لرزاند، صدای شلیک گلوله است. صدا دوباره تکرار می‌شود، یک بار دیگر و یک بار دیگر... هراسان از پنجره‌ی اتاق به داخل کوچه نگاه می‌کنم، ماشینش وسط کوچه پارک شده و راکب موتور هنوز دارد به سمت داخل ماشین شلیک می‌کند... دیگر نمی‌فهمم چطور چادرم را از کنار جا نمازم برمی‌دارم. دنیا پیش چشم‌هایم تار می‌شود، دیگر نمی‌بینم... انگار سیستم عصبی مغزم توانایی تحلیل دیده‌هایم را ندارم، فقط می‌شنوم... مردم جیغ می‌زنند، موتوری گاز می‌دهد و من پایم را به روی زمین می‌کوبم تا زودتر برسم؛ اما نمی‌رسم... نمی‌دانم راهم دور شده یا زمان دارد سر به سرم می‌گذارد، هر ثانیه‌ برایم به اندازه صد سال می‌گذرد... هر طور که هست خودم را به کوچه می‌رسانم، هنوز کسی نزدیک ماشین نشده است. سرم را نزدیک شیشه‌ای که با ضرب گلوله خرد شده می‌کنم و فریاد می‌زنم... هنوز نفس می‌کشد. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. خون تمام صورتش را پوشانده و سرش به روی شانه‌ی چپش تکیه زده است. معلوم است که نمی‌تواند سرش را تکان دهد. چشم‌هایش نیمه باز است و تنش می‌لرزد. ماشین پر شده از بوی خون و باروت... منتظرم تا شاید یکی به کمک من بیاید، آمبولانس خبر کند؛ اما... این انتظار بدجور راه گلویم رو می‌بندد، انقدر که دیگر حتی نمی‌‌توانم جیغ بزنم و تنها کاری که از من در کنار پیکر غرق خون عزیزترین فرد زندگی‌ام برمی‌آید، همین انتظار است. نویسنده: @RomanAmniyati ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی دی کانال مجاز است❌