- رمان امنیتی - - قسمت سیزدهم - اول فکر می‌کنم که با تکان دادن درب سعی در اجرای عملیات فریب دارد، پس پیش دستی می‌کنم و فورا به پایین پله‌ها چشم می‌دوزم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم تا قدرت بینایی‌ام بیشتر شود، تمام توانم را متمرکز روی چشم‌هایم می‌کنم. نباید بگذارم به همین سادگی‌ها از چنگم دربرود. به سطح پله‌ها خیره می‌شوم تا شاید پخش شدن گرد و غبار در فضا بتواند من را از این دو راهی نجات دهد. چیزی مشخص نیست و جز اینکه به احتمال خارج شدنش از راه پله فکر کنم، چاره‌ی دیگری برایم نمی‌ماند. بلافاصله برمی‌گردم و خودم را به بدنه‌ی درب می‌چسبانم و سعی می‌کنم از پنجره‌ی کوچک مستطیلی‌اش به راهروی طبقه‌ای که میزبان ایلاک رون است، نگاه کنم. مردم با خیالی آسوده در حال رفت و آمد به داخل اتاق‌هایشان هستند. بعضی با صدای بلند می‌خندند و بعضی مشغول تماس با تلفن همراه هستند. هر کسی به کار خودش مشغول است و من با چشم‌هایم یک به یک مسافران این طبقه را آنالیز می‌کنم تا شاید بتوانم ردی از ایلاک پیدا کنم. مطمئن نیستم که خودش باشد؛ اما مردی با شکل و شمایل او و یک کوله‌ی قرمز به طرف سرویس بهداشتی می‌شود. به دور و اطراف نگاهی می‌اندازم و بعد از آن که از امن بودن فضا مطمئن می‌شوم، کلت کمری‌ام را مسلح می‌کنم و زیر پیراهنم قرار می‌دهم تا در صورت لزوم از آن استفاده کنم. به آرامی درب را باز می‌کنم و در میان زن و مردهایی که به دور از دغدغه‌های من در این مجموعه‌ی بزرگ در حال خوش گذرانی هستند، به سمت سرویس بهداشتی می‌روم. از چهارچوب درب سفید رنگ سرویس عبور می‌کنم و وارد فضای مستطیل گونه‌ای می‌شوم که در هر دو طرف درب‌های کوچکی قرار گرفته است. دو نفر در حال شست و شوی دست هایشان هستند و تا جایی که من می‌توانم نگاه کنم، درب بقیه‌ی سرویس‌ها باز و داخلشان خالی است. نمی‌توانم از روی حدس و گمان به ادامه‌ی عملیات تعقیب و مراقبت بپردازم. کمی صبر می‌کنم تا آن دو نفر از فضای سرویس خارج شوند، سپس یک به یک درب‌های نیمه باز را چک می‌کنم. حدود دوازده درب در هر طرف فضای سرویس قرار گرفته است. تا میانه‌ی راه می‌رسم و می‌خواهم با نوک پا یکی دیگر از درب‌های نیمه باز را امتحان کنم که ناگهان یک نفر از درون سرویس درب را باز می‌کند. در کسری از ثانیه خودم را عقب می‌کشم، نمی‌دانم باید از اسلحه‌ام استفاده کنم و با او رو در رو شوم یا خیر. چند ثانیه مکث می‌کنم و سپس با لبخند به صورت پیرمردی که با لباس عربی از داخل سرویس خارج می‌شود، لبخند می‌زنم و به آرامی خودم را عقب می‌کشم تا از من فاصله بگیرد. هنوز قلبم از اتفاقی که می‌افتد در حال تند زدن است که ناگهان درب یکی دیگر از سرویس‌ها باز می‌شود و زنی با کفش‌های پاشنه دار و پیراهن بلندی که به تن دارد از درون سرویس خارج می‌شود. بلافاصله به صورتش نگاه می‌کنم. موهایش بلوند و چشم‌هایش سبز است. از این فاصله می‌توانم تشخیص دهم که رنگ چشم‌هایش بدون استفاده از لنز سبز است. کیفش را روی دستش انداخته و بی تفاوت به اینکه درون سرویس مردانه است، از کنارم رد می‌شود. پیرمرد با همان قد نسبتا خمیده دست‌هایش را زیر شیر آب می‌گیرد و سپس با لباسش خشک می‌کند، در کسری از ثانیه به دور کمرش چشم می‌دوزم. انگار وسیله‌ای به زیر پیراهنش دارد. مطمئن نیستم؛ اما ممکن است اسلحه به همراه باشد. به هر دو آن‌ها مشکوکم، به زنی که با شمایل اروپایی سر از سرویس بهداشتی مردانه در آورده و پیرمردی که سنگینی نگاه و آن وسیله‌ی زیر لباسش حسابی فکرم را به خودش مشغول کرده است. هنوز دو درب برای چک کردن باقی مانده است و من در شرایط بسیار سختی گیر افتاده‌ام. نه می‌شود ریسک کنم و بی‌خیال آن دو درب شوم و نه می‌توانم احتمال حضور ایلاک در همان دو سرویس را به جان بخرم. نفس کوتاهی می‌کشم و به سرعت با نوک انگشت به درب اول می‌کوبم... خالی است. فورا به سراغ درب آخر می‌روم، قبل از باز کردن درب متوجه بند کیفی می‌شوم که روی توالت فرنگی رها شده است. بی‌مکث اسلحه‌ام را ز بند کمرم بیرون می‌کشم و به طرف درب می‌گیرم، سپس با نوک اسلحه درب را باز می‌کنم و... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت سیزدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌