- رمان امنیتی
#کلنا_قاسم -
- قسمت هفدهم -
دستم را روی دنده ماشین محکم میکنم و حرکت میدهم. بلافاصله از پارکینگ خارج میشوم، شش دانگ حواسم به دور و اطرافم جمع است. با اینکه برج پارکینگهای مختلف و خروجیهای زیادی دارد و احتمال اینکه بتوانند ردم را بزنند بسیار اندک است؛ اما ریسک نمیکنم. مدام از آیینههای داخل ماشین کمک میگیرم تا مبادا در تور نیروهای امنیتی ایران قرار گرفته باشم.
مضطربم، دست و پایم سست شده و از درون در حال لرزیدن به خودم هستم. حال شناگری را دارم که به کمک جریان آب و به لطف تجربهی زیادش توانسته از درون دهان کوسهای به بیرون بپرد؛ اما اینکه همیشه شانس با من یار باشد یا خیر را نمیدانم...
چهارراهی که پیش رویم قرار گرفته را به سمت چپ میپیچم و به یک باره متوجه ماشینی میشوم که با فاصلهی چند متر در پشت سر من در حال حرکت است.
ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره میخورند، بار دیگر احساس خطر شبیه خونی که در رگهایم پمپاژ میشود، تمام بدنم را در بر میگیرد.
کمی سرعتم را بیشتر میکنم و وارد پمپ بنزین میشوم. ماشینی که به آن مشکوک بودم از کنارم عبور میکند، فورا خط ماهوارهایام را که قابلیت ردگیری ندارد از درون داشبورد ماشین بیرون میآورم و شماره کسی را میگیرم که مامور تامین است. شمعونی از آن سوی خط بدون مکث جواب میدهد:
-سلام، روز بخیر.
آه کوتاهی میکشم:
-سلام. امروز هوا خیلی ابریه، منم چتر همراهم نیست.
طوری خونسرد و سریع پاسخ میدهد که گویا از قبل متوجه درخواستم شده است:
-دقیقا چه کمکی ازم برمیاد؟ چتر میخوای یا سرپناه؟
چند ثانیه صبر میکنم، وحشت زده به آیینه وسط ماشینم نگاه میکنم و میگویم:
-سرپناه.
کلمات را درست پشت سر هم بیان میکند:
-جای نگرانی نیست. ماشینت رو همون گوشه و کنار پارک کن و بیا این سمت خیابون... توی همین ماشین سفیده که کنار داروخونه وایستاده...
متعجب به آن طرف خیابان نگاه میکنم و چراغهای ماشین سفیدی که رویش به سمتم است خاموش و روشن میشود. فورا ماشینم را به گوشهای از خیابان میسپارم و به آن سمت دیگر میروم.
دو نفر درون ماشین نشستهاند که تا به حال آنها را ندیدهام. چهرهشان کاملا معمولی است. به محض نشستن روی صندلی میگویم:
-اوضاع داخل برج اصلا مناسب نیست، مجبور شدم بادیگاردهای خودمم دور بزنم... نمیتونستم ریسک کنم و از سلامتشون مطمئن بشم، اونا... اونا تا بیخ گوشم رسیدند و این اصلا خوب نیست.
مردی که روی صندلی جلو و کنار راننده نشسته، بدون آن که به سمتم برگردد، میگوید:
-اوضاع اونقدری هم که میگید بد نبوده... اونا دو نفر بودند و شما هم کارتون خیلی خوب انجام دادید.
نمیدانم از خونسردی بیش از حدش عصبی میشوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر میکنم:
-یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار میشیم و امنیت نداریم... میدونید این یعنی چی؟!
چند لحظهای سکوت مطلق در ماشین شکل میگیرد و بعد همان نفر جلویی با حرکت دست از راننده میخواهد که حرکت کند. با گوشهی چشم به پشتم نگاه میکنم و سپس به صندلیام تکیه میدهم.
آب دهانم را قورت میدهم و از چشمهای سرخم کمک میگیرم تا در تلهای دوباره گیر نکنم. من بهتر از هر کسی میدانم که سرچشمهی این تهدیدها از کجاست و چرا در تیررس نیروهای امنیتی سپاه پاسداران قرار گرفتهام...
ترور صیاد خدایی در تهران آنها مصممتر کرده تا از کینهی قدیمی عقده گشایی کنند. بارها و بارها و از مسیرهای مختلف خبری به گوشم رسیده بود که در لیست ترور انتقام سپاه قرار گرفتهام؛ اما کم توجهیام به اخبار مهمی که شنیدهام کار را به جایی رساند که مجبور شوم به صورت تن به تن با آنها مبارزه کنم و همهی اینها یک سر منشا بیشتر ندارد...
من خوب میدانم که همهی این اتفاقات به آن شب لعنتی برمیگردد...
به سوم ژانویه سال دو هزار و بیست و سه... به ماجراهای آن نیمه شب نفرین شده در فرودگاه بغداد...
به ترور ژنرال سلیمانی...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت هفدهم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌