- قسمت پایانی -
نمیتوانم این دقایق را به روی صندلیام بند شوم، هوایی که در داخل فضای اتاق جریان دارد برایم کم است و این کمبود اکسیژن لحظه به لحظه نیز بیشتر میشود. ناخودآگاه دستم را روی گلویم میگذارم و به ریههایم التماس میکنم تا پذیرای اکسیژن بیشتری باشند.
دو دقیقه...
علی اصغر چند باری به روی دکمهی اینتر روی کیبوردش میکوبد و باقری زیر لب زمزمه میکند:
-پس چرا... این لعنتی... بالا نمیاد...
علی اصغر مطمئن میگوید:
-نگران نباش، درست میشه انشاءالله... درست میشه...
خانزاده طوری که انگار درون این اتاق نیست، از جمع جدا شده و روی صندلیاش فرو رفته است. باید اعتراف کنم که این رفتار غیر عادیاش بخشی از فکرم را به خودش مشغول کرده و تمرکزم را بهم ریخته است.
یک دقیقه...
صدایم در میآید:
-این داره میرسه علی اصغر... با تهران ارتباط بگیر... داره میرسه به حضرت عباس...
علی اصغر که حالا از شدت اطمینان چند لحظهی قبلش نیز کاسته شده به سمت سیستم روی میزش میرود و دکمه شروع ارتباط با کارشناسانی که شبیه ما این چند دقیقه را در انتظار باز شدن این گره بودند، فشار میدهد.
از همین سمت اتاق صدا میکنم:
-مهندس چهل و هشت ثانیه... یه کاری بکن! اگه سیستم خاموش باشه که...
مهندس چیزی نمیگوید. معلوم است که او نیز تحت فشاره شدید عصبی قرار گرفته و یک بند مشغول صحبت با تلفن است.
هشت دقیقهای که منتظرش بودیم، خیلی زودتر از چیزی که خیال میکردیم تمام میشود... ثانیه شمار روی سیستم سی ثانیه را نشان میدهد و اگر هواپیما با همین سرعت به محدوده ما بیاید، باید دست به دعا برداریم که سیستم پدافندی ما...
صدای مهندس رشته افکارم را پاره میکند:
-حالا اف دو رو بزن، بجنب پسر!
علی اصغر بدون ثانیهای مکث انگشتش را روی اف دو میکوبد.
مهندس میگوید:
-شیفت رو نگه دار، بعد سه بار اینتر کن و رمز ورودت رو بزن...
سپس یادآور میشود که فرصت ما برای روشن کردن سیستم محدود است:
-فقط بیست ثانیه... عجله کن!
علی اصغر همین کار را میکند. به غیر از خانزاده که با لب تاپ روی پایش حسابی مشغول است، تمامی افراد حاضر در اتاق ایستادهاند و انتظار روشن شدن سیستم را میکشند...
ده ثانیه...
نه، هشت، هفت...
ثانیهها برایم با سرعتی باور نکردنی میگذرند، احساس میکنم که با هر نفس کشیدن یک ثانیه به یک شکست بزرگ سایبری نزدیک میشویم که میتواند تبعات زیادی را به همراه داشته باشد و به همین خاطر هست که سعی میکنم تا نفس نکشم...
احمقانه به نظر میرسد؛ اما در این لحظه تنها کاری که از دستم برمی آید همین است و بس!
شش، پنج، چهار...
نمیتوانم به مانیتور نگاه کنم، چشمهایم را میبندم و یک جمله را با تمام اعتقادم به زیر لب زمزمه میکنم:
-یا سید الشهدا، خودتون یاری کنید...
یا سید الشهدا...
اتاق غرق سکوت میشود.
از پشت پردهی تاریک پلکهایم حتی میتوانم صدای ذرات غبار معلق در هوا را بشنوم. نفسم هنوز درون سینه ام حبس شده و نمیدانم بعد از باز کردن چشمهایم قرار است با چه صحنهای رو به رو شوم.
زمان متوقف میشود و تمام احتمالاتی که در سر داشتم شبیه یک فیلم کوتاه به پیش چشمهایم نمایش داده میشود.
حملهی موشکی به سمت ایران در حالی که سیستم پدافندی آلوده شده است و ما تنها از درون مقر خود میتوانیم نورهای زرد رنگی را ببینیم که به سمت تهران حرکت میکنند...
شقیقههایم را فشار میدهم و ناگهان صدای فریاد علی اصغر باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم:
-ایول الله... ایول...
دستهایش را روی میز میکوبد و در حالی به صفحهی مانیتور رو به رویش خیره شده، میگوید:
-روشن شد آقا، منطقه امنه...
چشمهایم را به سمت مانیتور بزرگ اتاق میچرخانم و آن نقطهی چشمک زن را میبینم که وارد منطقهی پروازی ما شده است.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم تا شاید اینگونه فشاری که روی شانههایم بود را خالی کنم. سپس دستهایم را باز میکنم و باقری و علی اصغر را در آغوش میکشم.
با پشت آستین عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و ناگهان یاد خانزاده میافتم...
نگاهش میکنم، همچنان روی صندلیاش فرو رفته و با لپ تابش درگیر است.
اخم میکنم:
-اینجایی برادر؟ با شمام...
سرش را از روی صفحهی لپ تاب بلند میکند و با چشمهایی که رگههای قرمز درونش خودنمایی میکند، نگاهم میکند.
شانهای بالا میاندازم:
-چیزیت شده؟ تونستیم تو کمتر از نیم ساعت جلوی حمله رو بگیریم، اونوقت تو غم باد گرفتی؟ معلومه اصلا چت شده؟
خانزاده لبش را از زیر فشار دندانهایش خارج میکند و در حالی که سعی میکند تا کلمات را درست و شمرده به روی زبان بیاورد، میگوید:
-راستش... این... چجوری بگم...
آقا موقعیت مکانی سوژه رو از دست دادیم!
از دستمون پرید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان نسخه مجازی رمان
#کلنا_قاسم -