🔰پول و مال
🌷نمونه راهکارهای
🔱 چاره درد سر
#مالداری
📚
#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🏷دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت:
رَستی از چه كنم چه كنم!
ايمن بنشين، ايمن بخسب،
و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
🌷بجا خرج کردن پول
https://eitaa.com/dastan_latifeh/27
🔰پيامبر
🌷حسب و نسب پيامبران (ع)
https://eitaa.com/dastan_latifeh/362
پيام رسانى پيروزى پيروى پيرى پيشوا پيكار
پيمان 🌷ادامه داستان ها و ... موضوعی الفبايي.
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
4️⃣ حرف ت :
🔰تاريخ تاسف تبانى تباهى تبذير تبرى تبسم تبليغ تجارت تجربه تجسس
تجسم اعمال
تحريف
🔰تحصيل علم
👈حکايت در اين مورد را با استفاده از لينگ مطالعه بفرمائيد.
https://eitaa.com/dastan_latifeh/306
🔰ترحم
👈حکايتی در مورد ترحم را با استفاده از لينگ مطالعه بفرمائيد.
https://eitaa.com/dastan_latifeh/296
🔰تغافل
👈حکايتی در مورد تغافل را با استفاده از لينگ مطالعه بفرمائيد.
https://eitaa.com/dastan_latifeh/298
🔰پرهيز از تمسخر ديگران
🌱حکایت
👈روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید: من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! ب
هلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه! بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم،استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !
👈ميدان ندادن به خبرچينان
https://eitaa.com/dastan_latifeh