#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونود
شیوا از صبح زود آماده میشد مسکن خورد که زیاد درد نداشته باشه و لباس خوب پوشید و کمی آرایش کرد ..اما خوب بازم خوب نمی تونست راه بره و برای هر چند قدم یکبار خم میشد ..من رفتم درو باز کنم و شیوا و آقا توی پذیرایی منتظر موندن ...و بچه ها دنبال من ....عزیز تا منو دید گفت : ای وای تو چرا با ساعت بزرگ میشی؟ ..چقدر فرق کردی ..توی اسباب کشی تو رو دیدم ؛ اینطوری نبودی ...زنی شدی برای خودت ..پس برای همین سر و گوشت می جنبه ..شوهر؛ شوهر می کنی ..
گفتم : عزیز شما که برام پیدا کردی اگر شوهر ؛شوهر می کردم که زن همون میشدم ..خوش اومدین ...عزیز همینطور که گردنشو راست نگه داشته بود با غرور گفت : فکت رو ببند جواب نده نمیمیری که ؛؛ نزار دهنم رو باز کنم ..باشه بعدا ..خدمت تو هم میرسم ..اونم درست و حسابی که دست و پاتو جمع کنی ..قلبم فرو ریخت و مطمئن شدم امیر در مورد من باهاش حرف زده ...عزیز تا وارد ساختمون شد تغییر حالت داد ..آغوش باز کرد برای شیوا و گفت : وای شنیدم چی شده ..چقدر حیف شد کاش اونجا بهتون خوش میگذشت ..اینجا که از خونه بیرون نمیری ..کار خدا رو ببین چند روزم که رفتی سفرپیش بابات اینطوری شد ...من دیگه به حرفاش گوش نمی دادم مغزم داشت می ترکید ..واقعا از شدت استرس سر درد شده بودم ..و دنبال راه چاره می گشتم ...خیلی ترسیده بودم و فکر می کردم حسابی افتادم توی درد سر ...اما عزیز خوب و خوش ناهارشو خورد و از هر دری حرف زدن جز من ..در حالیکه دیگه حس توی بدنم نبود و هر آن احتمال می دادم سر حرف رو باز کنه ...بعد از ناهار آقا رفت بخوابه ..و عزیز پیش شیوا نشسته بود ..منم رفتم براشون چای ببرم چون عزیز عادت داشت بعد از ناهار بخوره ..وقتی با سینی نزدیک اتاق شدم چیزی شنیدم که پشت در میخکوب شدم ...وای خدای من نقشه های اون زن تمومی نداشت ..می گفت : تو خانمی کن ..از اولم تو خانم و با گذشت بودی ..این همه سال عزت الله خان به خاطر تو گذشت کرد صبر کرد و تو رو با همه ی مریضی هات نگهداری کرد ..تو خودت مادری می دونی چی میگم ..فرض کن یک پسر داشته باشی که همیشه در رنج و عذاب باشه ..و تو بشینی و تماشا کنی ..دلت نمی خواد خوشی بچه ات رو ببینی ؟ منم مادرم ؛مادر دلم برای عزت الله کبابه ..عزیز دلم,, دخترم ؛؛ شیوا جان ..به خاطر من نه ..به خاطر عزت الله رضایت بده ..خانمی کن ..من هیچوقت این خوبی تو رو فراموش نمی کنم ...به خدا خودتم راحت تری ..حالا که خودمونیم ؛ تو که دیگه زن بشو برای اون نیستی خودتم می دونی ..بزار بچه ام چند صباحی رنگ خوشی رو ببینه ..عمر دست خداست ..معلوم نمی کنه کی به سر بیاد ..اگر تو راضی باشی عزت الله هم راضی میشه ..به خدا دختر خوبیه ..هم به تو میرسه هم به بچه هات ..به من قول داده مراقب تو هم باشه ...و شروع کرد به گریه کردن و همینطور که با دستمالش اشک و آب بینی خودشو پاک می کرد گفت , به اون امام رضا به خاطر عزت الله یک آب خوش از گلوم پایین نمیره ....بچه ام هیچی از زندگیش نفهمید ...به پیر و پیغمبر من نمی خوام تو رو اذیت کنم ..ولی اگر خودمم شرایط تورو داشتم اجازه می دادم شوهرم زن بگیره ..به خدا ثواب می کنی ...خدا هم ازت راضی میشه ..دیگه نتونستم طاقت بیارم ...رفتم توی اتاق و سینی رو گذاشتم روی زمین شیوا رنگش مثل گچ سفید شده بود و علنا می لرزید ؛با سرعت دویدم طرف اتاق آقا و صدا زدم ..مثل اینکه هنوز نخوابیده بود ..درو باز کرد و هراسون پرسید : شیوا چی شده ؟ گفتم :بله آقا عزیز داره ازش می خواد برای شما زن بگیره زود باشین دیگه نمی تونیم شیوا جون رو جمع و جور کنیم...خودتون هم می دونین ...آقا با عصبانیت دستهاشو بهم کوبید و گفت : وای از دست تو عزیز دیگه داری کلافه ام می کنی ...من گفتم الان آقا عزیز رو از خونه بیرون می کنه و اونم از چشم من می ببینه ..با عجله میرفت بطرف اتاقی که اونا بودن منم دنبالش ...آقا در حالیکه حالت سر زنش کننده ای به خودش گرفته بود گفت : عزیز ؛؛ عزیز ؛ عزیز..باز داری چیکار می کنی ؟قربونت برم ؛ مادر من , نکن ..بزار من زندگیم رو بکنم ..و نشست کنار شیوا و دست انداخت گردنش و گفت : یکبار دیگه میگم برای همیشه ..شیوا همه وجود منه ..زندگی منه ..مادر بچه هامه ..تا باشم و باشه من همین یک دونه زن رو بیشتر نمی خوام ..حالا شما حوری و پری برای من بیار, به خدا با یک تار موی اون عوض نمی کنم ..تموم شد ؟فهمیدین چی میگم ؟ ؛؛من زن بگیر نیستم ... اما گفته باشم؛؛ عزیز می دونم از سر خیر خواهی این کارو می کنی ولی نکن ..این بار بد جوری از دستت ناراحت میشم..عزیز گریه کرد سرخ شد قسم و آیه خورد که خیر اونا رو می خواد ..شیوا رو دوست داره و از سر محبت می خواد اونا سر و سامون بگیرن ..
ولی شیوا یک کلمه به زبون نیاورد ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾