آب دهنم رو قورت دادم تا نفسم بالا بیاد ..و گفتم : شیوا جون ..امیر با یک گروه مبارزه رفته بود توی یک تیمی ..نمی دونم ..بهم گفت ،،ولی یادم نیست ...صبر کنین ... آهان می گفت حزب ما ..رفته توی حزب ..من که نفهمیدم چی میگه ولی از یک چیزایی مثل مساوات و برادری حرف می زد ..می گفت ثروت باید بین مردم یکسان تقسیم بشه ...خلاصه از این حرفا....شیوا گفت : یا امام زمان ..چرا اینا رو زود تر نگفتی عزت الله بدونه جلوشو بگیره ؟و گوشی رو بر داشت و زنگ زد به خونه ی عزیز و با آقا حرف زد و گفت : عزت الله از عزیز بپرس امیر حسام چیکار می کرده ..فکر می کنم عزیز خبر داشته باشه  ..آقا چنان عصبانی بود و داد می زد که  صداشو منم می شنیدم  , گفت : عزیز خبر نداشته باشه ؟ می دونست و به من نگفت  ..پسره ی احمق ..اگر گرفته باشنش چه خاکی تو سرمون بریزیم ..عزیز میگه رفته بود توی حزب توده ..الان همه رو دارن می گیرن مخصوصا دانشجو ها رو  هنوز سر نخی پیدا نکردیم ..شیوا باورت میشه ؟ این عزیز می دونست و به من چیزی نگفت ..اینا دیگه چطور  آدمایی هستن ..آخه چرا من نباید بدونم امیر دست به چه کار خطر ناکی زده ...آخه  اون بچه داره چیکار می کنه ؟ ..حالا اومده غمبرک زده جلوی من پسرم ؛پسرم می کنه  ..من حالا کجا دنبال اون بچه بگردم ؟شیوا پرسید : راهی نداره بفهمین؟ اصلا گرفتش یا نه شایدم خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه ..گفت : نمی دونم به هرکس میشناختم زنگ زدم دیگه دیر وقته باید تا صبح صبر کنیم ..تا ببینم چی میشه ..من محمود رو می فرستم دنبال شما بیان اینجا خیالم راحت تره ...شیوا گفت : ما الان خسته ایم ...اشاره کردم تو رو قران بریم ..یک فکری کرد و گفت : ببین عزت الله بفرست؛  میایم ...گفتم : ممنون من الان همه جا رو جمع و جور می کنم ..شما فقط بچه ها رو حاضر کن ... اما رفتن به خونه ی عزیز هم دردی از من دوا نکرد و تا روز بعد هیچ خبری نشد ..حال عزیز خیلی بد بود گریه نمی کرد ولی پریشون و بی قرار بود و دعا می کرد ..و آقا دنبال یک نفر می گشت که از امیر خبری داشته باشه ..و بعد از ظهر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که با چهارده نفر دیگه توی یک خونه ی تیمی دستگیر شدن ...دیگه اینجا بود که عزیز شروع کرد به فریاد زدن و شیون  کردن ..ولی من از اینکه سلامت بود یکم خیالم راحت شد ..هنوز نمی دونستم اصل ماجرا چیه و چه حوادثی در پیش داریم ..سه روز گذشت , آقا دوندگی می کرد تا یکی رو پیدا کنه که اون از زندان بیرون بیاره ..حالا  یا با کسی قرار داشت و میرفت از خونه بیرون یا توی خونه با یک عده جلسه داشت تا به یک نتیجه برای بیرون آوردن امیر برسن ... ولی هر کاری کرد نشد؛ که نشد  ..یک هفته گذشت و حال همه ی ما بد بود ..از اون طرف شیوا مدام حال تهوع داشت, و یک سر توی دستشویی بود ؛  اون هر وقت عصبی میشد این حالت بهش دست می داد .. و زیاد برامون عجیب نبود ..حالا من و شوکت خانم و فرح که با محمد اومده بودن اونجا و مثل ما موندگار شده بودن از شیوا و عزیز مراقبت می کردیم ..در حالیکه دل خودم خون شده بود و نمی دونستم حرفی بزنم ...سکوت کرده بودم ولی هر کس منو می دید می فهمید که چه حالی دارم ...اما توی این ماجرا که هنوز ما خونه ی عزیز بودیم فهمیدیم شیوا بار داره در صورتی دکتر براش قدغن کرده بود ...اصلا نمی دونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت ..اما خودش خیلی ذوق می کرد و می گفت ..این نشونه ای از کار خدا ست  ..این بچه رو به ما داده تا بتونیم سختی ها رو تحمل کنیم .غم امیر حسام؛؛ عزیز رو هم ساکت کرده بود ..دیگه اون شر و شور همیشگی رو نداشت ..هر چی ازش می پرسیدن با دو کلام و خلاصه جواب می داد ..حتی خبر بار داری شیوا رو شنید آروم و بدون متلک یا رنجوندن دل کسی گفت :مبارکه انشاالله به سلامتی ...و این نشون می داد که عزیز حالش خیلی بده ...هیچ خبری از امیر حسام نداشتیم تا بالاخره آقا از جای اون با خبر شد و تونست باهاش ملاقات کنه ..ما وقتی اینو فهمیدم که آقا از ملاقات با اون برگشته بود خونه ..اون روز وقتی وارد خونه شد ازبس ناراحت و پریشون بود و چشمهاش قرمز که همه نگرانش شدیم و فکر کردیم بلایی سر امیر اومده ..عزیز که داشت غش می کرد ..واقعا حالش بد بود و قدرت تحمل نداشت ...در حالیکه سعی می کرد از جاش بلند بشه گفت : تو رو به اون امام رضا بهم بگو که امیرم سالمه ..آقا عزیز رو بغل کرد و گفت : سالمه , امروز دیدمش ..رفتم ملاقاتش ...به خدا حالش خوبه ..عزیز دو زانو افتاد روی زمین و به زحمت بلندش کردن و نشست روی مبل و گفت : چرا منو نبردی ؟آقا گفت :خودمم به زور رفتم صد نفر رو دیدم و یک گونی پول دادم ..تا دادگاهش تشکیل نشه ملاقات ممنوعه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾