گفتم : اجازه بدین چند روز برم پیش مادرم لطفا ؛؛ گفت : خیلی خوب میگم محمود آقا تو رو برسونه ..اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم ..ولی قول بده هر وقت  فرستادم دنبالت برگردی ...خودت می دونی که دلم برات تنگ میشه ..الان نزدیک پنج ساله از هم جدا نشدیم ..برای من و بچه ها دوری تو سخته ..حالا بلند شو ببینم که اون گلناری که همیشه در مقابل هر اتفاقی قوی بود حالا چطوری با این موضوع بر خورد می کنه ...دوباره اشکهامو که بی اختیار پایین میومد پاک کردم ..از زمین بلند شدم ..شیوا دستم رو گرفت و با هم رفتیم توی ساختمون ..عزیز پا هاشو دراز کرده بود روی مبل و در حالیکه فرح شونه هاشو می مالید گریه می کرد ..آقا می گفت : این رای قطعی نیست ..وکیلش گفته تجدید نظر میدیم ..و حتما این بار تبرئه میشه یا حبس کمتری بهش می خوره ..فقط تا اون موقع باید ابراز پشیمونی بکنه و بگه گولم زدن ..یعنی  ندامتنامه بنویسه .. حالا  باید یکی باهاش حرف بزنه ..فکر می کنم از این به بعد بتونیم ملاقاتش کنیم .عزیز فورا گفت : هر چی زود تر؛ یک وقت ملاقات بگیر من خودم باهاش حرف می زنم ..راضیش می کنم ..فرح گفت : عزیز بهتر نیست گلنار بره باهاش حرف بزنه ؟آقا طرفش براق شد و با تندی گفت : مگه گلنار مسخره دست شما هاست ..حالا اون پسره ی احمق یک چیزی گفته این کارشم مثل بقیه ی کاراش از روی نادونی بوده ..گفته باشم دیگه کسی توی این خونه در این مورد حرف نمی زنه ..هیچکس به گلنار کار نداشته باشه ؛؛خودم  تصمیم می گیرم اون چیکار کنه ..عزیز گفت : اووو چه خبرته لابد یک چیزی بوده که بچه ام گفته ..آقا گفت : عزیز تا اینجا هر کاری کردی باهات راه اومدم ..ولی دیگه بسه ..شل کن ؛ سفت کن در آوردی ؟هر کاری دلتون خواست کردین هر چی خواستین گفتن ..دیگه خسته شدم ..همین اتفاقی هم که برای امیر حسام افتاده تقصیر شماست بی خودی گریه و زاری راه نندازین ...چرا به من نگفتین ؟ برای چی از من پنهونش کردین ؟ ..شما این همه از صبح تا شب در مورد همه حرف می زدی  و قضاوت کردی  ..حالا چی شده بود که این موضوع به این مهمی رو ازمن قایم کردین ؟ ..به خدا دیگه از دست شما خسته شدم ..حالا هم به حرف امیر می خواین این بچه رو به اسارت بکشین ؟شیوا برو جمع کن می خوای بریم خونه ی خودمون ...من بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم تا وسایلم رو جمع کنم و برم ..حس ناخوشایندی داشتم ..در حالیکه حرفای آقا مثل آبی بود که روی آتیش دلم ریخته باشن آروم شده بودم .. همه ی اهل اون خونه تصور می کردن من از کار عزیز خوشحال میشم ..و تنها آقا احساس منو درک کرده بود ..اما هیچکدوم نمی دونستن که تو سر من چی میگذره ..شیوا در جواب آقا گفت : گلنار داره میره خونه مادرش ..شوکت خانم به محمود آقا بگو اونو برسونه ...آقا با اعتراض ؛منو که نزدیک اتاق سابق بچه ها بودم صدا زد و گفت : گلنار بیا اینجا ببینم ...توام وقت گیر آوردی ؟ نمی ببینی ما چقدر ناراحتیم ..برگشتم و در حالیکه سرمو انداخته بودم پایین سکوت کردم ..آقا دوباره گفت : برای چی می خوای بری ؟ من که گفتم کسی حق نداره دختر منو اذیت کنه ..آروم گفتم : آقا فقط می خوام برم مادرم رو ببینم دلم تنگ شده عیدم که نشد بمونم .. فقط دو سه روزاجازه بدین ..شیوا دخالت کرد و گفت : عزت الله بزار بره با من حرف زده اینطوری بهتره ...عزیز همینطور که بی قرار بود چند بار زد روی پاشو سرشو تکون می داد  وگفت : همینه دیگه ..هیچکس عاطفه نداره ..هیچکس  نمی تونه بفهمه درد من چیه؟برین همه تون برین گمشین خونه های خودتون منو با درد خودم تنها بزارین ...آقا بی توجه به حرفای عزیز  اومد جلو و به من گفت : حالا تو حتما باید بری ؟ نمیشه باشه بعدا ؟خودم می برمت  ..الان وقتش نیست ما رو تنها بزاری ..می بینی که وضعیت چطوریه ..من باید بیشتر از خونه بیرون باشم شیوا و بچه ها تنها میمونن ..گفتم : هر چی شما بگین گوش می کنم ..آقا رو کرد به فرح و گفت : تو و محمد اینجا بمونین ..من خودم میام سر می زنم  ..صبح باید برم دنبال کار امیر حسام چند نفر بهم قول دادن باید سبیل اونا رو چرب کنم ..عزیز با حالتی عصبی و التماس آمیز گفت : تو رو قرانی که به سینه ی محمده دست از این کاراتون بر دارین ..تو برای چی می خوای بچه ها رو همین امشب ببری و ما رو تنها بزاری ؟ من دارم دق می کنم عزت الله ..نرو بزار بچه ها اقلا جلوی چشمم باشن ..بازم آقا بی توجه دست پرستو رو گرفت و گفت : اون موقع که از من پنهون کردی امیر داره چیکار می کنه باید به فکر این روزم بودین ...فردا بر می گردم انشاالله با خبر ای خوب  زود باشین من توی ماشینم ..و رفت بطرف در ..عزیز داد زد عزت الله ..نرو ...عزت الله ...و بلند تر داد زد عزت الله ..و آقا درو زد بهم و رفت بیرون ..و عزیز زار ؛ زار گریه کرد ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾