#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویست
تازگی ها یک خواننده توی رادیو به اسم پوران ترانه ی جدیدی خونده بود و یا من تازه شنیده بودم ولی مرتب میذاشت و خیلی دوستش داشتم ..بر گیسویت ای جان ..کمتر زن شانه ....
حتی اسم آهنگ رو هم نمی تونستم ..برای اینکه بغض و غمم رو به بچه ها منتقل نکنم شروع کردم به خوندن و رفتم سراغ درخت ها و چیدن میوه در حالیکه اشک میریختم و می خندیدم ..ولی تونستم هر دوی اونا رو خوشحال کنم که موقتا عزیز رو فراموش کنن ...اما خودم یادم نمی رفت و دلشوره داشتم ..
گیلاس و آلبالو و گوجه سبز زیاد بود اما زرد آلو ها به درخت یا روی زمین از بین رفته بودن ...
حالا سه تایی می خوندیم و می رقصیدیم و میوه جمع می کردیم ..در حالیکه توی دلم غوغا بود و می خواستم بدونم چی بر سر عزیز اومده ...به چندماه پیش فکر می کردم زمانی که همه چیز روبراه بود امیر بود عزیز حالش خوب بودو ما زیر همین درخت ها می نشستیم و صفا می کردیم ..ولی اینم یادم بود که همون روزا هم برای هر چیزی غصه می خوردیم ..دلم می خواست این زنجیر غم خوردن رو پاره کنم ..که من اصلا دوستش نداشتم ..زیاد توی باغ نموندیم ..اما من احساس کردم بازم می تونم از اون خونه به عنوان پناهگاهی برای تنهایی خودم استفاده کنم ..آدم ها هر چی بزرگ تر میشن انگار یک طورایی به این پناهگاه ها بیشتر احتیاج پیدا می کنن ..وقتی احساس کردم هوا داره میره به سمت غروب بچه ها رو بر داشتم و در حالیکه زنبیل های ما پر بود از میوه ..که برای چیدن اونا لباس هامون رو کاملا کثیف کرده بودیم اون خونه رو ترک کردیم و من ودرو قفل کردم و راه افتادیم ..مقدار زیادی راه رو پیاده رفتیم تا به تاکسی رسیدیم سوار شدیم و برگشتیم خونه ..هنوز کلید رو از روی در بر نداشته بودم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم با عجله خودمو رسوندم ..شیوا بود ..انگار مدتی بود که به خونه زنگ می زد و نگران شده بود ..فریاد زد ..کجا بودی گلنار ؟گفتم : خودتون گفتین بریم خرید ..عزیز طوریش شده ؟همینطور که گریه می کرد گفت : محمود داره میاد دنبالتون ..زود حاضر بشین ..گفتم : شیوا جون ؟ تو رو خدا بهم بگین عزیز چطوره ؟گفت : درا رو خوب قفل کن برای چند روزم لباس بر دار ..خودتم سیاه بپوش لباس های سیاه منم بیار ...گلنار بیا خیلی بهت احتیاج داریم ...احساس کردم بدنم داغ شده و چشمم داره سیاهی میره ..اصلا باور کردنی نبود عزیز به این زودی و نا غافل از بین ما بره ..اون نه بیماری داشت و نه دردی ..هنوز چهار زانو می نشست و خیلی قبراق و سر حال بود با یک انرژی بالا ..ولی اون فقط یک درد بزرگ داشت بیش از حد و اندازه بچه های خودشو دوست داشت و جز اونا کسی رو نه می دید و نه به احساس کسی فکر می کرد ..و همین باعث شد که از پا در بیاد و نتونه دوری امیر رو تحمل کنه ..و بیشتر از هر چیزی به فکر امیر بودم که با شنیدن این خبر توی زندان چه حالی بهش دست خواهد داد و توی اون تنهایی و حبس چطوری می تونه تحمل کنه ...دلم بیشتر می سوخت و هق و هق گریه می کردم ..وقتی رسیدیم جلوی در خونه پر بود از ماشین؛؛ و جای سوزن انداختن نبود ..فامیل و دوست و آشنا همه با چشمی گریون اومده بودن ..اونوقت ها رسم بود که وقتی کسی فوت می کرد فامیل های نزدیک میومدن و هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن ..و اول از همه دیگ های بزرگ روی اجاق های ذغالی بار گذاشته میشد که هفت شبانه روز شایدم بیشتر سفره های بزرگِ صبحانه و ناهار و شام برای عده ی زیادی پهن بشه ..محمود آقا که تمام راه رو گریه کرده بود و تعریف می کرد که چطور حال عزیز یک مرتبه بهم خورد و تا بیمارستان فوت کرد ...با هزار مکافات تا نزدیک ساختمون رفت و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..دست بچه ها رو گرفته بودم و دلداریشون می دادم که یک وقت وحشت نکنن ...خونه با صدای بلند قران کاملا رنگ عزا به خودش گرفته بود ...آقا توی ایوون داشت به یک نفر دستور می داد ..که چشمش به ما افتاد ..نگاهی به من کرد و بغضش ترکید و اومد جلو و نفهمیدم چی شد که منو بغل کرد و زار زار گریه کرد و منم بشدت به گریه انداخت ..و گفت : گلنار دیدی مادرم رو از دست دادم ؟ حالا با امیر چیکار کنیم ؟ بچه دق می کنه توی زندان ...نمی دونستم در مقابل این کار آقا چیکار باید بکنم ..یکم رفتم عقب و گفتم : حق دارین آقا خیلی بد شد ..عزیز نباید به این زودی میرفت ..گفت : برو شیوا و فرح حالشون خیلی بده ..برو به اونا برس ...بالاخره وارد ساختمون شدم خونه ای که پر از عزا بود و همه داشتن گریه می کردن ..شیوا و فرح رو پیدا کردم ..هر دو با دیدن من دوباره اشکشون جاری شد و زار زار گریه کردن ..در حالیکه حامله بودن و این ناراحتی براشون خوب نبود ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾