#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_دوازده
انقدر برام پتو وپارچ ولیوان و کاسه اوردن که تا سالها نیاز به هیچی نداشتم.خانم جون با یه قیافه حق به جانب اومد جلو و گفت مَلی نَنه حالا اخلاقش خوب هست و من از خنده مرده بودم گفتم خانمجون بزار یکروز بشه بعد.
مهمونا که رفتن انگار غم عالم دلمو گرفت شب که منوچهر اومد یدفه زدم زیر گریه.گفت وا ملیحه چرا اینجوری میکنی؟بعد شروع کرد به شوخی کردن و گفت یعنی من انقدر بدم که گریه میکنی؟گفتم نه بخدا یهو دلم تنگ شد! دلتنگ خونه آقام.
گفت خودم نوکرتم چرا اینطور میکنی؟پاشو بریم یه دور با موتور بزنیم بیایم تا غماتو فراموش کنی .
گفتم پیاده بریم حالا خوب نیس تو محل هی با موتور بریم بیایم .پاشدم چادرمو سرم کردم و با منوچهر رفتیم بیرون یک کم تو محل گشتیم اون هم از آینده میگفت هی میگفت اینجور میکنم اونجور میکنم منم میگفتم انشاالله ..
از فردای اونروز منوچهرسر کار میرفت ما انقدر پول نداشتیم که بخوایم ماه عسل بریم بخاطر همین بیخیال شدیم روزها میگذشتن من با زهرا خانم شدیم مثل دوتا خواهر درسته که اون از من نُه سال بزرگتر بود اما برام خواهرنداشته ام شده بود با هم هرروز تو حیاط قرار میزاشتیم میرفتیم می نشستیم سر پله تعریف میکردیم یا یه فرش پهن میکردیم تو حیاط بچه هاش بازی میکردن ماهم تعریف میکردیم.
دیگه شده بودمحرم رازم ! شوهرش هم مرد بسیار خوبی بود مومن و با خدا !
یکی یکی بگم براتون از مادرشوهرم که زن بسیار خوبی بود فقط بخاطر ناراحتی قلبیش نمیتونست کار خونه بکنه و همون دختر خواهرش همه کارهاشو انجام میداد برادر شوهرهام همه آقا بودن و پدرشوهرمم مرد بی آزار و مهربونی بود با جاری هام هم که مثل خواهر بودیم خود منوچهر هم که عاشقم بود و بی امان کار میکرد تا ما بتونیم هرچه زودتر خونه بخریم واز این خونه بریم….
یعنی این آرزوی منوچهر بود صبح که میرفت تولیدی آخر شب بخونه می اومد و میگفت باید برات بهترین زندگی رودرست کنم .زمانیکه من عروس این خانواده شدم جاری کوچیکم مهین که دخترخاله منوچهر هم بود بارداربود بعدش خدا بهش یه پسر داد منوچهر که خیلی خوشحال بود میگفت من الان عمو شدم خوشحالم حالا تو فکرشو بکن اگه خودم بابا بشم چه حالی دارم منم میگفتم خدا بزرگه معلومه که ماهم بچه میاریم .از ازدواجمون یکسال گذشت اما من هنوز بچه ایی نیاورده بودم خیلی هم دوست داشتم که بچه دار بشم یکروز به زهرا خانم گفتم شما که تجربه دوتا بچه داری بنظرت منچرا باردار نمیشم ؟ گفت ملیحه جون بهتره یه دکتر بری آخه من چی میتونم که به تو بگم ! فقط بهم گفت میخوای بری دکتر به خانواده همسرت چیزی نگوشاید زمان ببره اون وقت هی میخوان بگن چرا حامله نمیشی .منهم یکروز با منوچهر رفتیم دکتر و من همه چیز رو برای دکتر توضیح دادم اما دکتر گفت باید آزمایش بدین تا من دقیق بهتون بگم علتش چیه
همه آزمایشارو انجام دادیم من فقط به مامانم رازم روگفته بودم مامان طفلک نگرانم بود میگفت مادر همش سر نماز دعات میکنم که خدا دامنت رو سبز کنه ،دیگه خدا میدونه روزی که رفتم آزمایشمروگرفتم چه حالی بودم گفتم منوچهر من بیرون منتظر میمونم تو برو جوابشو بگیر نمیدونم چرا انقدر استرس دارم گفت باشه میرم اما فقط دعا کن وقتی جواب آزمایشامون رو میبریم پیش دکتر خبر خوبی بهمون بده که خوشحال بشیم منوچهر رفت اما وقتی جواب آزمایشامون تودستش بود و برگشت پایین کمی کسل شده بود گفتم منوچهر چیه چرا هنوز دکتر ندیده تو ناراحتی ؟گفت آخه من به اون آقامسئول آزمایشگاه گفتم آقا این جواب آزمایش خواهرمه تو رو خداشما یه نگاهی بهش بنداز ببین چیه اونم گفت ببر پیش دکتر ولی با اصرار من گفت فکر نکنم بچه دار بشه ،من تااین حرفوشنیدم انگار سرم گیج رفتم یهو کنار خیابون نشستم گفتم وای منوچهریعنی….
گفت پاشو سر پا بریم پیش دکتر حالا مگه اون دکتر بود ،در ضمن ؛حالا گیرم بچه دار هم نشی مگه منتو رو بخاطر بچه ول میکنم میدونستم داره دلداریم میده ولی با قدمهای لرزون به سمت مطب راه افتادیم .وقتی وارد مطب شدیم کمی شلوغ بود بلاخره نوبتمون شد رفتیم تو اتاق ! دکتر تا برگه های آزمایش رو دید، هی ورق میزد و هی چشماشو ریز میکردبعد گفت ؛خب ملیحه خانم شما یککم مشکل داری اما همسرت همه چیزش خوبه ! همون موقع دهنم خشک شده بود و اصلا نمیتونستم حرف بزنم.منوچهر گفت آقای دکتر مشکلش چیه ؟ گفت ایشون قطعا که نه.نمیگم صد درصد نازاست اما اگر احتمال بدیم که بچه دار بشن احتمالش یک در هزاره همونجا عرق سردی از پیشونیم پایین اومد بعد گفت نا امید نشین امیدتون بخدا باشه
منم دارو میدم شما تحت نظر باش تا ببینیم خدا چی میخواد از مطب که بیرون اومدیم شروع کردم گریه کردن منوچهر گفت خجالت بکش دختر حالا مگه بچه تحفه اس گفتم آره خیلی ….
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾